در فراسوی مرزهای تنات، تو را دوست میدارم آینهها و شب پرههای مشتاق را به من بده روشنی آب و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده¬ی پل پرندهها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده یی که میزنی مکرّر کن در فراسوی مرزهای تنام تو را دوست […]
«به نام خداوند قلب و قلم» همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد… «رینا» را آب و دنیا را خواب برد. اما همین دنیا خیلی بدهکار دست های کوچک اوست. با یاری خدای بزرگ کودکان، ما شاعران ایران زمین نیز برای همدردی و همراهی با قربانیان حوادث طبیعی و اجتماعی، به ویژه با […]
برای کوهدشت و آدرینا اینار باران عجیبی بود بارید و با خود مرگ را آورد سیلاب شد ، شهر مرا بلعید یک بغض شد ، یک قصه پر درد آهسته تر باران ، تن این شهر تاول زده ، سوزان و تب دار است می سازد و می سوزد از آتش جان دارد […]
التهاب بلوط های زاگرس منتظرت بودند تمام بلوط های سرزمینم سوخت دست های یاغی ات را ازخواب هایمان کوتاه کن اینجاکودکی رویای چترهای رنگی می بیند ازاشتیاق باریدنت مادری صبحانه ی فردارازیرسرگذاشته ومردی مغرور امن بسترش رادرآغوش کشیده است انتقام التهاب بلوط های زاگرس را ازهُرم نفس های خانه مان نگیر دیرآمدی باران شاعر: […]
آدرینا – که من «رینا» صدایش می کنم – اسطوره ی این شعر است. فرزند خانواده ای که دسته جمعی غرق در خانه شدند. «به روزی بارانی، بارانی نگفته بودیم ببار… اما می بارید… می بارید …» «نو آیلان خانگی» با گریه دارم می نویسم باز باران گرفته کوهدشتم را باران به این بارانی و […]
با احترام… برای خانواده ی محمدی: غم مخور بانو! آب روشنایی است.. و حالا که پریده ای ؛ سهم تان بیش از” آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از ما می گیرد…” باید کاری کنی بانو! آدرینا گرسنه است و شوهرت تمام دلش به دست های تو گرم می شود… نکند عهد […]
اولین شاعر جهان حتما بسیار رنج برده است آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند! و کاملاً محتمل است که این یاران آنچه را که گفته است به سخره گرفته باشند… شاعر: جبران خلیل جبران
به گمانم که تو از سلسله ی پاییزی نه! غضبناک ترین مرحله ی پاییزی ظاهرا گرمی و سرسبز چنان تابستان باطناً خسته ای و حامله ی پاییزی تو نفس می کشی و برگ زمین می افتد باد عاشق کش بی حوصله ی پاییزی من ترک دارترین آینه ام در قدمت تو تکان […]
از نگاهت گذشت عمری چند من و این دل هنوز پا در بند تن ندادی به تور آغوشم پا ندادی به پارهٔ این بند نامسلمان دو چشم سرسختت داعشانی عجیب بیرحمند سالهای بدون تو هم رفت سالهای سیاه بیلبخند قلب من، چشم تو… ندانستم ماه و آتش نمیخورد پیوند بیتو تصمیم خودکشی دارم گلولههای چشمهایت […]
«خانه ام آتش گرفته ، آتشی جانسوز»
آتشی جانسوزتر از آتشی جانسوز
سوزنی در چشم
سوزنی لب دوز
مثل نیش مار دست آموز
ناگهان بغضی از درونم برمی خیزد و گلویم را می فشارد ناگهان نوشته ام را ناتمام می گذارم و از جا می پرم ناگهان در سرسرای هتلی، سرپا خواب می بینم ناگهان درختی در پیاده رو به پیشانی ام می خورد ناگهان گرگی ناامید و گرسنه روبه […]