ناگهان
ناگهان بغضی از درونم برمی خیزد و گلویم را می فشارد ناگهان نوشته ام را ناتمام می گذارم و از جا می پرم ناگهان در سرسرای هتلی، سرپا خواب می بینم ناگهان درختی در پیاده رو به پیشانی ام می خورد ناگهان گرگی ناامید و گرسنه روبه […]
ناگهان بغضی از درونم برمی خیزد و گلویم را می فشارد
ناگهان نوشته ام را ناتمام می گذارم و از جا می پرم
ناگهان در سرسرای هتلی، سرپا خواب می بینم
ناگهان درختی در پیاده رو به پیشانی ام می خورد
ناگهان گرگی ناامید و گرسنه روبه ماه زوزه می کشد
ناگهان ستاره ها روی تاب باغچه ای فرود می آیند و تاب می خورند
ناگهان مرده ام را در گور می بینم
ناگهان به روزی که آغاز کرده ام چنان چنگ می اندازم که انگار هرگز پایان نخواهد یافت
و هربار تویی که پیش چشمم می آیی
شاعر: ناظم حکمت
مترجم: رضا سیدحسینی
زیبا بود…
[پاسخ]
زیبابود…
[پاسخ]