آتش بود…

(۱) نمی‌دانست چه دنیایی را آتش زده است زغال فروشی که کنار زغال‌هایش نماز می‌خواند…!   (۲) در حالی که خون تولدم روی دستکش‌ها خشک نشده بود فِلش‌ها به دنبال تختی می‌دویدند که مادرم را تا پشت شیشه‌های آی سی یو دنبال می‌کردند   (۳) آتش گَوزنی بود که می‌سوخت شاید بخاطر بچه‌ای که در […]

ایرج-نورعلی

(۱)
نمی‌دانست
چه دنیایی را آتش زده است
زغال فروشی که
کنار زغال‌هایش
نماز می‌خواند…!

 

(۲)
در حالی که خون تولدم
روی دستکش‌ها خشک نشده بود
فِلش‌ها
به دنبال تختی می‌دویدند
که مادرم را تا پشت شیشه‌های
آی سی یو
دنبال می‌کردند

 

(۳)
آتش
گَوزنی بود که می‌سوخت
شاید

بخاطر بچه‌ای که در شکم داشت
نمی‌گذاشت کسی به او نزدیک شود!

 

(۴)
پتوهای نظامی
بی‌روح‌اند
اما سرخ‌ترین گلهای جهان
زیر تخت‌هایشان
می‌روید

 

شاعر: ایرج نورعلی