میدان کار، فصلی دیگر از عاشقی ما برای نان…

در گشت و گذارها در این شهر الکترونیکی به تصویری برخوردم که قلبم را به درد می آورد، به عبارت دیگر بغض در گلویم داد و بیداد می کرد برای توصیف این عکس که مظلومیت قشری از این مردم زحمت کش شهرم که باید دست تک تک اینان را بوسید و به احترامشان دست بر […]

۱۲۳

در گشت و گذارها در این شهر الکترونیکی به تصویری برخوردم که قلبم را به درد می آورد، به عبارت دیگر بغض در گلویم داد و بیداد می کرد برای توصیف این عکس که مظلومیت قشری از این مردم زحمت کش شهرم که باید دست تک تک اینان را بوسید و به احترامشان دست بر سینه ایستاد را نشان می داد.

تصویر با زبان گویا مردان پیر و میان سالی را نشان می دهد که به جای گذران ایام بازنشستگی در پارک ها و گذران عمر با نوه ها و نتیجه ها و دیدن و چیدن ثمرات زندگیشان؛ با لباس ساده ای و کیسه یا توبره ای در زیر بغل با چشم جستجوگر برای اینکه یکی صدایشان بزند تا او هم از فرط خوشحالی بگوید من نیز هستم/ من کارگر هستم، (نام کارگر بزرگ و قابل احترام است) کارگر ساده، بی غش و زحمت کش؛ عده ای دوست که وقتی صاحب کار می آید همه از هم برای سوار شدن ماشین یک دیگر را هل می دهند، و رقیب می شوند.

این تصویر داستان شهر من کوهدشت است، که یک فصل را اینگونه به رخ می کشد و فصل‌های دگر را هم داغی است بر دل.

اینان بزرگ هستند، اینان مردان زحمت کش شهر هستند که از نیروی بدنشان، از قدرت بالقوه ای که خداوند قادر در بدن همه ما انسان‌ها قرار داده است و از آن برای کسب روزی حلال بهره می گیرند، بله اینان از زور به اصطلاح خودمانی (نیروی بدنی) بدنشان استفاده می کنند. مردان و برادران من، که به احترامتان دست به سینه ایستاده و کلاه از سر برای احترام شما بر می داریم و شما را ستایش می کنیم که چراغ خانه تان را روشن می گذارید، علم ندارید اما تلاشتان قابل تکریم است، (شاید هم علم داشته باشید و ما بی خبریم) اما از صدها علم که طبل تو خالی است؛ برای ما باارزش تر است، برادر جان دستت را می بوسیم و آن پینه هایی که روی دستت برای بدست آوردن نان حک شده است را بر روی چشم می گذاریم تا التیام گریه هایمان برای شهرمان باشد، نه اصلاً طوطیای چشم هایمان می کنیم. پدر عزیز و برادر عزیز خدا قوت، دست مریزاد، می دانیم که سخت است ولی کسبتان حلال است حلال تر از شیر مادر، نمی دانم چه توصیفی برایتان به کار ببرم تا خستگی از تنتان بیرون بیاید، برادر جان شما بوسه فرشتگان بر دستتان دارید، خوش بحالتان/ این تصویر شهری را نشان می دهد که به اتکای نیروی انسانی قدرتمند آوازه اش در بازار تهران نیز شنیده می شود، اینها همان برادران و پدران ما هستند که ساده خطابشان می کنند، همان‌هایی که لقمه نانی دارند و به کم قانع هستند. جمعی که چشم انتظار دارند، جمعی که هُمال دارند، جمعی که قصه نان دارند، این تصویر حکایت دلتنگی شهر ماست، شهری که پیشرفته نیست و پیشرفته بودن را می پذیرد، درد دارد و باید دوایش کنیم؛ بیکاری،قتل و ناهنجاری‌های اجتماعی همه و همه ما را به سراشیبی می کشاند شاید نمی توانیم ببینیم اما آثارش را در پیشرفت فرزندان و عزیزامان می بینیم. به قول قدیمی هایمان گِز دور و نیم گِز نزدیک، پیشرفت شهرمان به همت من و ما وابسته است و همت مسولین محترم.

ما می توانیم این شهر را خوب بسازیم و ناممان را نیک کنیم و سربلند با بانگ بلند کوهدشتی بودن خود را صدا بزنیم، آری برادر جان می شود…

 

رضا حیدری شکیب/ مدرس دانشگاه

%d9%86%db%8c%d8%a7%db%8c%d8%b4%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%b3%d8%b1%d9%8f%d8%ae-%d8%af%d9%8f%d9%85-1