امشب همه ساکت باشیم!/ این نامه رو «بابا » فقط بخونه…

دو یادداشت اربعینی از سیده بهناز ابوالوفایی:   امشب همه ساکت باشیم! حالا کمی قائله ختم شده است. تکلیف هفتاد و دو تن را روشن کرده اند. مثلا اکبر شهید است و رقیه اسیر…تکلیف غنیمت ها هم روشن شده. انگشت و انگشتر مال یهودی ها…گوش و گوشواره مال مسلمان ها… زانوی غم بغل می گیرم…تقسیم […]

IMG_20151001_2137531

دو یادداشت اربعینی از سیده بهناز ابوالوفایی:

 

امشب همه ساکت باشیم!

حالا کمی قائله ختم شده است. تکلیف هفتاد و دو تن را روشن کرده اند. مثلا اکبر شهید است و رقیه اسیر…تکلیف غنیمت ها هم روشن شده. انگشت و انگشتر مال یهودی ها…گوش و گوشواره مال مسلمان ها… زانوی غم بغل می گیرم…تقسیم بندی ها ناعادلانه است! سرها سهم شام، پیکرها مال کربلا …سرها جلودارند و اسیرها چشم انتظار…همه چیز سرجای خودش است غیر از رقیه. رقیه دارد از کاروان جا می ماند، هم شب است، هم کودک است.. هم گرسنه است.. هم اسیر است…دست مریزاد. آفرین به چنین پازلی.همه را مرتب چیده اند! یک سرش حسین است و یک سرش خیانت کوفیان. اما هنوز کامل نشده… خطبه ی شام مانده است که زینب جمال را به کمال برساند. که بگوید : “منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن…”
راستی بانو! میخواهی جواب ام البنین را چه بدهی؟! باید اسمش را عوض کند ام البنین…نام مرثیه واری است برای مادری که دیگر پسر ندارد…گفتم پسر ندارد یاد لیلا افتادم! اکبر چقدر داغ بزرگیست عمه!
عمه جان! ؛چه کاری از دست ما بر می آید؟ موهای رقیه را ببافیم که پیش بابا دلبری کند؟ برای رباب لای لای جدیدی بخوانیم؟ کنار اسم حسینت همه جا بنویسیم کفن؟! راستی مگر مادر سفارش کهنه پیراهن نکرده بود؟! یعنی حتی به آن هم رحم نکردند؟!
می خواهم همه ی خیابانها را شمع بچینم. شاید چشم های رقیه کمی بهتر ببینند. شاید رباب دلش خوش شود به شهر. شاید علم بلند شود از میان خاک…امشب همه ی بچه های شهر به یاد خرابه گرسنه بخوابند…همه ساکت باشیم . بگذاریم این سه ساله با پدرش درد دل کند…
می بینید! همه چیز آرام شده است…غیر از زینب…که روزی هزار بار قصه را مرور می کند و به ظهر عاشورا که میرسد بی اختیار می گوید: غریب مادر حسین…

امام-حسین۲

این نامه رو “بابا ” فقط بخونه…
بابا سلام! اول از همه بگذار بگویم که اصلاٌ از تو انتظارش را نداشتم و باتو قهرم. قرارمان این بود؟؟! که خودت نی سوار باشی و دخترت پا برهنه…؟؟!اما نه . بگذار اول خوووب حرفهایم را بشنوی بعدش قهر میکنم! آن هم تا روز قیامت…
می دانی بابا درسهای بزرگی از دنیا گرفته ام..
مثلا درست است که آغوش تو برای من هرگز عصر جمعه ندارد؛ اما بهتر است پیش بچه های محل مخصوصاٌ سه ساله ها حرفی نزنم…خب شاید کسی حتی سر بابایش را هم نداشته باشد..
مثلاٌ هروقت از خانه بیرون می زنم گوشواره هایم را نپوشم…مثلاٌ نگذارم که تو انگشترت را همه جا بپوشی…اتفاق است پدر! یک وقت می بینی خوردیم به تور یک ماهیگیر از خدا بی خبر..
تازیانه ها را هرگزنمی بخشم بابا! درست است که اختیارشان دست خودشان نیست…درست است که مامورند و معذور… اما بابا حتی خم به ابروهایشان نیاوردند…هی بالا رفتند و هی پایین آمدند…هی دستهایم را جمع کردم…صورتم را پوشاندم فاصله گرفتم از ترس…
راستی پدر یک گله ی دیگر…تو که همیشه میگفتی من دردانه ات هستم…زینت شانه ات هستم…پای عمل که رسید چرا اصغر ؟!مگر گلوی من چه عیبی داشت بابا ؟!کاش من هم به اندازه ی اصغر برایت بی تاب می شدم…
بابا عمه را جدیداٌ دیده ای؟ می شناسی اش ؟! هی سرش را بلند میکند به آسمان نگاه…هی به نیزه ها سفارش سرهایتان را می کند….آه لعنت به این نیزه ها..کاش کمی کوتاه تر بودند که لااقل میتوانستم ببوسمت. دلم تنگ شده برای صورت زیبایت. برای دستهایت که آرامم بودند…فکرش را هم نمی کردم که کسی تو را از پا در بیاورد… عمه که نگذاشت ببینم اما.. شنیده ام که شمر سرت را بریده است… دخترها بی پدر دوام نمی آورند…شمر دختر ندارد بابا؟!
بابا به جدت رسول الله حتماٌ بگو که روسری ام را به زور ازسرم کشیدند…خوب شد که اکبر آنجا نبود….راستی عمویم عباس.!.. پس عمویم عباس کجاست؟! من هنوز چشم به راهش هستم. عمو زیر قولش نمی زند…می دانم..نگران نباش.آب را که آورد این خونابه ها را از صورتت برمی دارم.
…چه قدر خوب شد که آمدی بابا.حتی اگر با سر… می دانم .. جای شکایت نیست …اما من…من ..فقط سه سالم بود …