زندگی و خاطرات شهید اسماعیل هادیان
آخرین عکس شهید چند روز قبل از شهادت -نفر اول از چپ – پادگان شفیع خانی – فروردین 1366 شهيد اسماعيل هاديان بخش اول (زندگی): اسماعيل هاديان در روز عيدقربان سال 1345 هجري شمسي ديده به جهان گشود و به ميمنت آن عيد سعيد پدرش او را اسماعيل ناميد تا يادآوري باشد از اسماعيل ذبيحالله […]
آخرین عکس شهید چند روز قبل از شهادت -نفر اول از چپ – پادگان شفیع خانی – فروردین 1366
شهيد اسماعيل هاديان
بخش اول (زندگی):
اسماعيل هاديان در روز عيدقربان سال 1345 هجري شمسي ديده به جهان گشود و به ميمنت آن عيد سعيد پدرش او را اسماعيل ناميد تا يادآوري باشد از اسماعيل ذبيحالله و پيروي از ابراهيم خليلالله.
5 – 6 ساله بود كه در ايام عزاداري سيدالشهدا (ع) حاضر شده و چهره جذابش در پيشاپيش هيئت عزاداران، همگان را به تحسين وا ميداشت. وي دوران ابتدايي را به سبب استعداد خوبش با رتبههاي ممتاز به پايان رساند و دورهي راهنمايي را زماني آغاز نمود كه رژيم طاغوت رو به انحلال بود و انقلاب اسلامي به رهبري امام بزرگوار در شرف پيروزي.
زماني كه جنگ تحميلي توسط بعثيان آغاز شد، هاديان از اعضاي بسيج به شمار آمده و آموزشهاي مختلف نظامي را پشتسر گذاشت سپس با كسب تجارب فراوان و از طرف ديگر به علت چابكي و زيركي وي مسئوليت بخشي از آموزش بسيجيان فداكار بر دوش ايشان نهاده شد. وي براي اولين بار كه راهي جبهه شد، در عمليات پيروزمندانهي بيتالمقدس شركت كرد كه از ناحيهي پا مجروح شد و مدتي در بيمارستان بستري شد؛ اما دست از تلاش نكشيد و با همان پاي شكسته در حالي كه هنوز چند ماهي از مجروحيتش نميگذشت، براي بار دوم عازم جبهههاي نور عليه ظلمت شد و در عمليات رمضان نيز شركت كرد. بعد از آن نیز بارها در عملیات های مختلف و در مناطق جفير و كوشك و زبيدات حضور داشت.
اسماعيل براي آگاهي بيشتر از علوم اسلامي علاوه بر دروس دبيرستان به فراگيري دروس حوزه پرداخت و همراه با برادر همرزمش شهيد آدينهوند به بحث و مطالعه مشغول شد. در سال 1364 هـ . ش با شركت در كنكور سراسري دانشگاهها در رشتهي پزشكي قبول شده و به دانشگاه اصفهان راه يافت و همگام با آن دروس حوزه را نيز ادامه داد.
پس از شهادت برادر آدينهوند و حاج محمد عليم در عملياتهاي كربلاي 4 و 5 از غم دوري ياران رنج ميبرد چند ماهي از شهادت دوستان نگذشت كه وعدهي ديدار دلدار و وصل ياران فرا ميرسد و در روز نيمه شعبان ولادت منجي عالم بشريت مهدي منتظر (عج) اين سرباز آقا امام زمان (عج) در جبهههاي غرب به درجهي رفيع شهادت نايل مي آید.
بخش دوم (خاطرات نزدیکان و دوستان):
سر کار خانم افخم باقری دختر عمه شهید
اسماعیل بعد از مجروحیت و جانباز شدنش عضو بنیاد نشد.می گفت من پام به خاطر خدا زخمی شده، به خاطر خدا هم دارم زندگی می کنم، کاری هم ندارم که کسی می خواد چیزی به من بدهد یا ندهد.
وقتی مجتبی آدینه وند شهید شد، اسماعیل خیلی سختش بود، برای مجتبی خیلی اذیت شد، بی نهایت به هم ریخته بود، ولی جزع و فزع نمی کرد. می گفت من تاب این دوری رو ندارم. باید برای این شهید کاری انجام بدم که فردای قیامت جوابگوی او باشم. یک هفته اومد کوهدشت. بعد از ظهرها می رفت خونه اونها و وسایلی که داشت، نوشته ها و غیره رو جمع می کرد.
بعد از اینکه از خونه شهید مجتبی برمی گشت نیم ساعت می اومد خونه ما، من دلداریش می دادم، با هم بحث داشتیم و بعد می رفت. من بهش می گفتم مجتبی بهترین راه رو انتخاب کرد. تواون روزها بود که من احساس کردم اسماعیل معلم من شده( با اینکه من حدود پانزده سال از اسماعیل بزرگتر بودم) اون موقع من لیسانس نداشتم. اسماعیل اصرار داشت که من حتما دانشگاه برم. می گفت دانشگاه رفتن انسان رو فربه می کنه، دید رو باز می کنه. بعدا خود من هم به این نتیجه رسیدم، فکرم بازتر شد، حتی بهتر می تونستم قرآن حفظ کنم.
حدود سه ماه بعد از مجتبی هم که خودش شهید شد.
آقای مجید ایام
اخلاص عجیبی داشت . بعضی از بچه ها بودند که اهل نماز نبودند ولی اسماعیل باهاشون دوست بود . بارها میگفت که ما هدفمون اینه که اینا جذب مجموعه بشن اگه ما بخوایم باهاشون قهر کنیم و بد رفتاری کنیم اونها هم موضع میگیرند .
توصیه اش این بود که باهاشون دوست بشیم و از طریق رفتار و کردارمون اونها رو جذب کنیم . یکی از بچه ها اون زمان کشتی گیر بود ولی خیلی لات منش و لاابالی بود. خیلی بد لباس و بد دهن بود ، با این حال اسماعیل باهاش دوست شده بود اون هم با اسماعیل رابطه خوبی داشت ، یواش یواش قاطی بچه های انجمن شد، بچه های انجمن هم خیلی بهش احترام میذاشتند . بعد کامل جذب شد و رفتارو منشش خیلی عوض شد . سال چهارم هم پدرش شهید شد و بچه ها برای پدرش مراسم گرفتند ،الان هم به عنوان یکی از نیروها ی خوب در مرکز استان فعالیت میکنه.
اون اواخر یکبار مجروح شد ، بعد از مجروحیتش رفتیم روستای ما. یه بازی محلی هست به نام تنوره ، چند نفر که همدسته بودند دست هم رو میگرفتند و یک نفر از بیرون به عنوان مهاجم باید نفوذ میکرد و در نهایت میپرید روی دوش نفرات تیم مقابل.اون موقع شروع کردیم به بازی.تو تیم مقابل اسماعیل ، پدرش و پدر من و چند نفر از اهالی روستا بودند . مسئله ای که برای ما عجیب بود این بود که وقتی اسماعیل میخواست بپره رو دوش طرف مقابل یا رو دوش باباش یا پدر من می پرید . بعد از بازی و موقع برگشت حاج حسین – عموش – ازش پرسید تو چرا همش رو دوش بابات و عمو فلانی میپریدی؟ گفت عمو مگه اشکالی داره ؟ عموش هم گفت نه اشکال نداره ولی نفرات دیگه هم بودند چرا رو دوش اونها نپریدی ، گفت داداشی(به عموش می گفت داداشی) عمو فلانی و بابام راضیند من بپرم روی دوش اونها . ولی نمی دونم بقیه راضی هستند یا نه؟
این برام جالب بود که حتی توی بازی هم به فکر این بود حق کسی گردنش نیاد ،معمولا تو بازی کسی به فکر مسائل شرعی نیست.
حجت الاسلام هادی قبادی
از خصوصیات بارز شهید اسماعیل هادیان، کمک به همکلاسی ها در درس و تکالیف بود. در دوره های راهنمایی و دبیرستان کاملا به یاد دارم که او چگونه به فکر دیگر همکلاسی ها بود.
خود اسماعیل چون از یک طرف دارای ضریب هوشی بالا و ذهنی فعال بود و از طرفی اراده ای قوی داشت و از اعتماد به نفس برخوردار بود خیلی به آن معنی، درس خواندن وقتش را نمی گرفت؛ اتفاقا چون آدم پر جنب و جوش و فعالی بود اگر کسی از نزدیک او را نمی شناخت و بازیگوشی او را مشاهده می کرد شاید تصور می کرد که او خیلی بچه درس خوانی نباشد . اما همان طور که گفتم هوش سرشار و اراده قوی، از او دانش آموزی زرنگ ساخته بود.
گاهی اوقات در زنگ تفریح می دیدم که به حیاط مدرسه نیامده و سر کلاس مشغول کمک درسی به دیگران است. این رویه در خارج از مدرسه هم، جریان داشت و گاهی وقت ها هم در منزل یا در پارکی که در نزدیکی منزلشان بود، قرار می گذاشت.
حجت الاسلام علی اخویان
عملیات آزاد سازی خرمشهربود. خیلی از بچه های کوهدشتی تو اون عملیات بودند. شهیدمجتبی آدینه وند، رحیم طهماسبی، علی میناپور، شهید اسماعیل هادیان و مراد روشنی هم بودند. شهید اسماعیل هادیان، مراد روشنی و من یک دسته بودیم. فرمانده دسته حمید قبادی بود و من هم معاون بودم. اسماعیل هادیان تو جاده حمیدیه-اهواز مجروح شد .وقتی رفت، اسماعیل فکر می کرد شهید می شه. آخرین جمله ای که گفت این بود که : فکری برای نماز قضاهام بکن. در آن عملیات مراد روشنی هم مجروح شد و پاش قطع شد. شهید یحیی دارابی نصف سرش رفت. حال و هوای عجیبی بود.
آقای مراد روشنی
اسماعیل انسان روشنفکری بود. روحیاتی در ایشان وجود داشت که به حاج محمد آزادبخت خیلی نزدیک بود. یادمه گاهی که توی جلسات بحث توده ای ها می شد حاج محمد اجازه نمی داد که غیبتشون بشه. می گفت سکوت. می گفتیم بابا اینها کمونیست هستند. می گفت نه. ممکنه الان توبه کرده باشه. همین روحیه رو هم اسماعیل داشت. اگه کم حرف بود به خاطر این بود که وارد غیبت نشه.
خاطره آخرین دیدار حاج حسن باقری پسر عمه شهید هادیان با آن شهید عزیز
بار آخری که اسماعیل می خواست جبهه برود. پدرش مخالف بود، گفته بود اسماعیل جبهه زیاد رفته ، بهتر است دیگر درسش را بخواند. اسماعیل مرا واسطه کرد تا پدر را راضی کنم. صبح آمده بود منزل ما، دایی و خانم دایی ام هم ظهر آمدند آنجا. ناهار را که خوردیم من راهی پادگان شفیع خانی بودم.
اسماعیل گفت با پدر چکار کنیم؟ من با پدرش (دایی ام) صحبت کردم گفت: نباید برود. حدود 20 دقیقه ای همینطور سرپا ایستاده بودیم که بالاخره تکلیف چیست؟ اسماعیل رفت با پدرش ، با مادرش و بعد هم با عمه اش (مادر من) صحبت کرد. وقتی با مخالفت پدر مواجه شد ابتدا رضایت داد که نرود و بجای او برادرش برود اما دوباره با پدر صحبت کرد و بالاخره او را راضی کرد با من بیاید جبهه.
یک انگشتر عقیق یمنی بود در دست من، آنرا از انگشت من بیرون آورد و به انگشت خود کرد. گفتم اینجوری که نمی شود. شاید رفتی شهید شدی. گفت نه شهید نمی شوم. اگر شهید شدم که هیچی اگر هم برگشتم آنرا برمی گردانم. رفتیم شفیع خانی، بعد از ظهر همان روز به یونس آزادبخت نامه نوشتم. که اسماعیل امانت است فقط در بهداری از او استفاده کنید.
بعد از مدتی گفتند: لشگر 57 ابوالفضل رفته کردستان. من کوهدشت بودم تماس گرفتند که من برگردم بوکان، چون شرایط خاصی پیش آمده .یونس آزادبخت را کوهدشت دیدم. گفتم: یونس! مأموریت اسماعیل تمام شده ، لشگر هم که دارد می رود کردستان.
گفت: اسماعیل روگول زدم، نامه اش را هم نوشته ام و تسویه حساب کرده است، نمی تواند برود کردستان.
بعد خود اسماعیل نامه نوشته بود و با یک ماشین آمبولانس می رود و گویا صحبت کرده و موافقت همراهی را از مسؤولین گرفته بود . آنجا هم دو سه روز عملیات و درگیری بود که ما بعداً متوجه شدیم شهید شده است.
بخش سوم (نامه ها):
در اینجا نگاهی گذرا به چند نامه به خصوص دو مورد از نامه های شهید اسماعیل به دوستش علی میناپور می اندازیم و می بینیم که چگونه در کنار توجّه به معنویات به مسأله انتخابات هم حسّاس بوده اند اما نکته جالب توجّه نگاه تکلیف مدارانه اوست آنجا که با وجود تمایل به یک کاندیدا ، دغدغه خود را مصلحت جامعه و میزان منفعت فرد منتخب برای کشور میداند واین نکته ، درسی دیگر از شهیدان است .
سلام.وقت بخیر و خدا قوت
نامه های جالبی رو آوردید.نامه آخر رو بنده ندارم.برام جالب بود
موفق باشید
[پاسخ]
بابت اطلاع رسونیتون ممنونم ولی مقام شهید هادیان در ذهنها نمی گنجد
[پاسخ]
اسماعیل جان سالها از شهادتت می گذرد … وقتی رفتی من 16 سال بیشتر نداشتم ، هنوز هم وقتی وضو می گیرم گویی تورا بالای سرم می بینم که داری بمن آموزش می دهی ! آخه اولین بار وضوی درست گرفتن را از تو آموختم….. کجایی اسماعیل ؟؟ دلم برایت تنگ است … هنوز هم دل سنگ من فقط با یاد تو می شکند و فقط حس مظلومیت توست که اشک بر رخسارم سرازیر می کند … دکتر جان کاش می ماندی و روح درهم ریخته ام را درمان میکردی ……… ماه رمضان 93 خیلی خودم را شکسته ام ولی نمی شود …….. کاش کمکم کنی …
[پاسخ]
از دوستان نزدیک پدرم بود . خدا رحمتش کند و شفاعت این شهید بزرگوار را نصیبمان بگرداند.
[پاسخ]