مـس و طـلا/ روایتی از داش‌مشتی‌هایی که سرفراز شدند

رضا آزادبخت: قصه جنگ هشت ساله پراست از ناگفته ها اقشارگوناگونی که در خلق حماسه های نقش داشتند .از بنا تا نقاش و دانش‌آموز و معلم تا پزشک و مهندس و… هم حزب‌الهی دو آتشه هم روحانی هم عارف هم عامی هم کسانی که زیاد اهل سیاست و انقلابی‌گری نبودند اما رگه‌هایی از مردی و […]

Person_25707_OXVGG

رضا آزادبخت: قصه جنگ هشت ساله پراست از ناگفته ها اقشارگوناگونی که در خلق حماسه های نقش داشتند .از بنا تا نقاش و دانش‌آموز و معلم تا پزشک و مهندس و… هم حزب‌الهی دو آتشه هم روحانی هم عارف هم عامی هم کسانی که زیاد اهل سیاست و انقلابی‌گری نبودند اما رگه‌هایی از مردی و مردانگی در عمق وجودشان وجود داشت.کسانی بودند که دورهای از جوانیشان را در بطالت و جهالت گذشته بود اما تلنگری خوردند و فطرت پاکشان بیدار شد و طیب و مطهر عاقبت بخیر شدند. آخر شاهنامه پهلوانی و بزن بهادری اشان خوش شد و مس وجودشان طلا گشت و این معجزه انقلاب و جنگ بود. قصه این مقاله هم به زندگی گروهی از این عاقبت بخیران انقلاب وجنگ است که کمتر شنیده شده است. گروه فداییان اسلام -شهید سید مجتبی هاشمی- که در اوایل جنگ مردانه و با دست خالی در مقابل متجاوزان به این آب و خاک ایستادند و مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیدند.

۲۶۲_۷۸۱

وقتی شیخ صادق خلخالی حاکم شرع حکم اعدام عده ای از اراذل و اوباش و داش مشتی‌ها و عرق خورهای تهران را به عنوان مفسد فی الارض صادر کرد یکی از آن داش مشتی ها رو به شیخ کرد و گفت: آشیخ خداوکیلی حیف نیست گلوله ای خرج ماکنی؟ حال که رو پیشانی نحس ما نوشته شده که عاقبت مان با حکم شیخ پاکدامنی چون تو درهم پیچیده شود اذن بده دم آخری استخوانی حلال کنیم وآب پاکی رو سرمان بریزیم تااز این همه گناه و کثافت پاک بشیم. شیخ عبوس و انقلابی گره بر ابرو انداخت و نگاهی عاقل اندر سفیه به آن هیکل نتراشیده و نخراشیده انداخت و گفت: یعنی چی ؟ گفت: آشیخ منظورم جبهه است شنفتم عده ای اجنبی حروم زاده خاک پاک ایران مارو لگدمال قدم‌های نجس خودشون کردن خب قربون وجنات مبارکتون بشم ما رو بفرست سروقت اون حرومی ها اگه کشته شدیم خب به مرادت رسیدی وحکم خودتو اجرا کردی اگه عمرمون به دنیا بود خدا رو چه دیدی شاید اون اوستا کریم که حواسش به بنده هاش هست گوشه چشمی هم به ما کرد و دست گنه کارماروهم گرفت و از این منجلابی که توش ولو می خوریم بیرون کشید. شیخ دستی به محاسن کم پشتش کشید دید بدفکری نیست! اما دل شیخ به این تیپ و قیافه وشکل وشمایل رضا نمیداد.آخه چطور میشه به یه مشت داش مشتی وخلاف کار اعتماد کرد؟ شیخ دل به دریا زد و اتوبوسی آورد جلو زندان وهمه آن اراذل واوباش را بار اتوبوس کرد ویه راست بردجبهه. رزمندها و بچه بسیجی‌ها وقتی شیخ صادق خلخالی حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب را دیدند که جلودار مشتی داش مشتی و خلاف‌کار با هیبت‌های جور واجور شده و آمده جبهه انگشت به دهان شدند.آخه نام شیخ صادق آن روزگار لرزه بر تن هرآدم خلافکاری می انداخت حال چطور شده با همون خلاف‌کارها راه افتاده آمده جبهه!!
اکبرگوریل، حسین عزراییل، علی تریاکی،کریم شیره ای، اصغر پا پتی، هاشم تیغی، قاسم خله، احمد استخون، مهدی خندان،… آدم‌های با. قیافه‌ها و شکل و شمایل عجیب و غریب صورت‌های پشمالو و بازوهای خال کوبی شده صورت هایی که یادگاری دار چاقو و تیغ و قمه بودند .دندان های شکسته یک خط در میان و دماغ‌های «لو» و «لَور» دیده کن از بس مشت و مال شده بودند روی لبشان پهن شده بودند. شیخ به خطشان کردحرف های خودش رو بهشان زد. و زیر لبی چیزهایی به فرمانده گفت و رفت.

images

(مجید گاوی) گنده لات آبادان بود، عشق چاقو داشت؛ از خط خطی کردن آدما لذت می برد جای تیغ چاقو جای جای بدنش پیدا بود.انگار عقرب و کژدم داشتند روی بدنش راه می رفتند! سامسونتی داشت پر از انواع واقسام چاقو، انقلاب که شد ماست خودشو کیسه کردجنگ و مرافعه و چاقو کشی را کنار گذاشت آدم حسابی شد! از شروشرارت خسته شده بود وزمانه هم زمانه این الوات گری ها هم نبود.وقتی مردم شهرش شهر رو ول کردند و هرکدام رفتند شهری او مانند خیلی از بچه‌های آبادانی ماند تازه غیرتش هم اجازه نمی داد با این هیکل و دسته سبیل فرار کنه! ماند ورفت قروقاطی رزمندگان شد اما هیچ فرماندهی قبولش نمی کرد همه به چشم همان گنده لات چاقو کش قدیم نگاهش می کردند.عیاق شدن با او سرزنش بچه حزب‌اللهی‌ها را بدنبال داشت! اما مجید از این بی مهری ها و نگاه های سنگین پر طعنه دلتنگ نشد ماند دست خالی با چاقویی که هنوز برای روز مبادا توی جیب داشت. فرمانده سپاه آبادان که از عاطلی او به تنگ آمده بود و برای مشغول کردنش سپردش به سید مجتبی که بلد بود چطور با این جور آدما راه بیاد! سید پر طاقت هم دادش دست شاهرخ ضرغام. وقتی شاهرخ مجید را دید گفت: شنیدم خیلی پر دل و جراتی ؟ مجید شانه اش رو بالا انداخت و گفت: هی میگن! شاهرخ گفت: امشب معلوم میشه! شب باهم رفتند خط چند قدمی سنگر عراقی‌ها شاهرخ گفت: آقا مجید برو اسلحه یه عراقی را بیار! مجید بادست خالی فقط با همان چاقوی ضامن دار چفیه اش رو گردن و صورتش پیچید و پرید بیرون یک ساعتی گذشت آمد کلتی تودستش بود چفیه اش روپرت کرد واسه شاهرخ شاهرخ قاپیدش بازش کرد یهو گفت: وای! سر یک عراقی بود! شاهرخ گفت: پسر! گفتم برو کلاه بیار نگفتم سربیار! سر این سرباز مادر مرده عراقی رو چرا بریدی مجید گفت : نگران نباش داش شاهرخ من مظلوم کش نیستم یارو افسره ! شاهرخ گفت: چطور؟ مجید دست کرد جیبش و درجه های افسری را نشان شاهرخ داد. (علی تریاکی) بچه همدان بود قبل از انقلاب دانشجوی زبان انگلیسی بود. دانشگاه که بسته شد مدتی عاطل و باطل بود که افتاد خط دم و دود و تریاکی شد هیکلی نحیف و استخوانی داشت در گیرودار بگیروببندهای مواد مخدری خلخالی گرفتنش همراه آن پنجاه نفرآمده بود جبهه فرصت خوبی بودتا ترک کنه ! بین گروه کم سواد بعلت همین انگلیسی بلغور کردنش بهش می گفتند دکتر! (اصغر شعله ور) از بچه‌های شری بود که بوی کباب به دماغش خورده بود!؟ خبردار شده بود مردم خرمشهر و آبادان مال و منال خودشان را گذاشته بودند وجانشان را برداشته بودند و در رفته بودند. به هوای دزدیدن اموال مردم راهی آبادان شد! دست سرنوشت سر او را از گروه سیدمجتبی در آورد. فتیله شرارتش پایین کشیده شد. شعله‌ای بر جانش افتاد. میان عده ای از هم صنف و مسلکان خودش که هر کدام قصه‌ای داشتند. میان عده بسیاری از جوانان نورانی و نمازخوانی که ذکر خدا ورد زبان شان بود و بی‌ادعا می‌جنگیدند.
سید مجتبی بچه محله شاپور تهران بلند قد و چهار شانه عاشق نظامی‌گری بخصوص تکاوری بود. سال ۵۵ بعنوان خوش تیپ‌ترین جوان سال عکسش رفت روی جلد مجلات آن زمان دیپلم که گرفت رفت ارتش تکاور شد. اما محیط ارتش زد تو ذوقش وبیرون آمد.انقلاب که شد رفت کمیته انقلاب اسلامی بعلت مهارت در نظامی گری ودیدن آموزش های نظامی شد فرماندده عملیات کمیته تهران به ریاست آیت اله مهدوی کنی حفاظت از انقلاب نوپا امنیت مردم ومبارزه با بی نظمی های اول انقلاب و اراذل واوباشی که چون مست گنگ خواب آلوده هنوز بیدار نشده بودند و ترک لات بازی و داش مشدی گری سختشان بود! هر روز دسته دسته از این قماش آدم را توی پاترول می ریختند و می‌آوردند کمیته تحویل سید مجتبی می دادند. سید آنقدر با این آدما سروکله زده بود که حرکات و سکناتشان را از بر بود ! غائله کردستان که پیش آمد رفت کردستان شاهرخ ضزغام را هم با خودش برد. جوانی پر دل وجرات ونترس که پرونده خوبی در قبل از انقلاب نداشت. پیکی عرق که می‌زد و سرش گرم می شد شروع می‌کرد به عربده‌کشی و چاقو‌کشی، گاهی هم سر از تنها کاباره‌ی آبادان در می‌آورد و برای زهر چشم گرفتن از هم پیاله‌های خودش بساط کاباره را به هم می‌ریخت. عراقی‌ها که حمله کردند رفت جبهه هنوز سپاه و ارتش سروسامان جنگی نداشتند تصمیم گرفت گروهی را تشکیل دهد.
فقط سیدمجتبی تاب و تحمل این قماش را داشت! اول اسم گروه گذاشته بودند «آدم‌خوارها» دیدند با فرهنگ جبهه نمی خواند شد «پیشرو» بعد سید مجتبی کردش «فداییان اسلام»
گروهی نود نفره از هم‌شکل و شمایل خودشان از (مصطفی ریش) که تمام خوزستان می‌شناختتش همون‌که از شدت بیکاری و بی‌عاری رفته بود کویت و تو گمرک آن‌جا دم و دستگاهی براه انداخته بود. زندگیش کویت کویت بود! جنگ که شد شیوخ عرب انداختنش بیرون و شد همان مصطفی ریش سابق آمد سر پیشه پدری علافی و بیکاری و معرکه‌گیری با بچه محله‌ای سابق اما جنگ او را انداخت تو مسیری دیگر تا این‌که با سید مجتبی و دار و دسته‌اش آشنا شد. او هم وارد گروهشان شد. فداییان اسلام مورد شک و تردید بچه حزب‌اللهی‌ها بودند.
باور نداشتتد این جماعت آمدن تا از انقلاب و خاک کشور دفاع کنند، تحویل شان نمی‌گرفتند و در عملیات‌ها شریکشان نمی‌کردند. اما این بی‌مهری‌ها این جماعت را دل‌سرد نمی‌کرد به‌خصوص حمایت فرمانده خودمانی و خاکی چون سیدمجتبی که اهل دل بود و با این جماعت مچ شده بود و همه چون تخم چشمانشان دوستش داشتند.

۸۰۵_orig

سیدمجتبی و گروهش آمدند محله ذوالفقاریه آبادان با تعدادی اسلحه اسقاطی که به سفارش شیخ صادق خلخالی در اختیارشا ن قرار داده بودند جنگ و گریزی با عراقی‌ها می‌کردند و شب برمی‌گشتند آبادان و توی هتلی که صاحبش از ترس عراقی‌ها رها کرده بود استراحتی می‌کردند و شب هم نوبتی کشیک و گشت می‌دادند. عراقی به یک قدمی خرمشهر و آبادان رسیده بودند. شهید چمران و گروهش هم بصورت چریکی به نبرد مشغول بودند. آرام آرام آوازه سید مجتبی وگروهش به گوش فرماندهان جنگ رسید ازجمله چمران که سید مجتبی را خوب می شناخت او به سید مجتبی پیشنهاد کرد گروهش را بردارد بیارد پیش او تا بصورت هماهنگ با دشمن بجنگند. شاهرخ ضرغام را دیگر حتی عراقی‌ها هم می شناختند. شیر دلاوری که تیربارش سپاه عراقیها را چون برگ درخت بر زمین می ریخت. حر انقلاب چون بزن بهادری از هم‌صنف های خودش شهید طیب حاج رضایی که اوهم سال چهل دو به اردوی آقا روح الله پیوست. روی سینه ستبرش خال‌کوبی کرده بود: فدایت شوم خمینی) حال آن لات چاقوکش شده بود سرباز پاک وطن بی ادعا وبی هیچ دم و دستگاه وخدم وحشمی ساده وبی آلایش ور دست سید مجتبی هاشمی خواب به چشمش نمی آمد. وقتی (دریاقلی) همان دکه دار لب بهمن‌شیر که اوهم داش مشتی معروفی بود شب سایه تانک و توپ های عراقی را دید که دزدانه لای نخلستان‌های آبادان به سوی آبادان درحرکتند پای در رکاب دوچرخه بیست و هستش انداخت و یه نفس خودش را به سید مجتبی و دسته اش رساند و خبر حمله عراق‌ها را داد سید مجتبی و یارانش مردانه با دست خالی از ورود عراقیها به شهر جلوگیری کردند.وقتی شاهرخ با تیربارش یک تنه جلوشان را گرفته بود. عراقیها سینه مردانه‌اش را با توپ نشانه گرفتند جوری که سروسینه باش با گلوله توپ رفت هوا وجنازه بی سر آن حر دلاور زیر چرخ تانک های عراقی ماند و برای همیشه مفقود‌الاثر شد. گویی دعایش مستجاب شد که خدایا پاک و طاهرم گردان و هیچ اثر و نشانی و سنگ قبری از من به جا نگذار
سرگذشت شاهرخ ها و اصغر پاپتی‌ها و دریاقلی‌ها و حسین عزراییل‌ها که روح انقلاب ونفس گرم خمینی بر آنان وزید باعث شد که مردانی مرد رویش کنند و در صحنه های انقلاب جان فشانی کنند و با همین دست‌مایه است که رزمنده ای چون مسعود ده‌نمکی بخشی از واقعیت های جنگ را که در آن از هر صنف و طایفه ای در خلق آن حماسه هشت ساله سهیم وشریک بودند را در قالب فیلم‌های ماندگاری چون ( اخراجی ها و معراجی ها به تصویر کشیده است.

 

-این یادداشت پیشتر در شماره ۳۷ نشریه آساره منتشر شده است.