پل‌ها و زن‌ها

با اینکه چون ماری درون آستین بودند زیبا‌ترین شب‌های من روی زمین بودند چشمانت، آن الماس‌های قهوه‌ای یک عمر با چشم‌های خواب و بیدارم عجین بودند هرچند آخر زهر خود را ریختند اما تا لحظۀ آخر برایم بهترین بودند هر قدر نزدیک‌ آمدم کمتر مرا دیدی بعداً شنیدم چشم‌هایت دوربین بودند خواجو تو را هر […]

پانته آ صفایی

با اینکه چون ماری درون آستین بودند
زیبا‌ترین شب‌های من روی زمین بودند

چشمانت، آن الماس‌های قهوه‌ای یک عمر
با چشم‌های خواب و بیدارم عجین بودند

هرچند آخر زهر خود را ریختند اما
تا لحظۀ آخر برایم بهترین بودند

هر قدر نزدیک‌ آمدم کمتر مرا دیدی
بعداً شنیدم چشم‌هایت دوربین بودند

خواجو تو را هر روز با یک زن تماشا کرد
پل‌ها و زن‌ها بین ما دیوار چین بودند

تا صبح چشمم را به سقف خانه می‌دوزم
شب‌های زیبایی که می‌گفتی همین بودند؟


شاعر: پانته آ صفایی