تخت جمشید/ محمدرضا نظری دارکولی
داستان کوتاه تخت جمشید/ محمدرضا نظری دارکولی سربازها محکم و استوار پیش می رفتند ، قدرت و شهامت را می شد در گام های محکمشان دید. برگشت پیروز مندانه ی آنها از پیش مشخص بود ، اما مادر سفره ی سفیدی بر رویشان انداخت و یک ظرف خرمای سیاه گذاشت. خرماهای درشتی […]
داستان کوتاه تخت جمشید/ محمدرضا نظری دارکولی
سربازها محکم و استوار پیش می رفتند ، قدرت و شهامت را می شد در گام های محکمشان دید.
برگشت پیروز مندانه ی آنها از پیش مشخص بود ، اما مادر سفره ی سفیدی بر رویشان انداخت و یک ظرف خرمای سیاه گذاشت. خرماهای درشتی که انگار از نخلستان عرب آمده بودند ، سفره را کنار زدم اما سربازها فقط رنگ محبوس شده ی نخ های قالی بودند…
سربازها مورچه بودن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! 😀
[پاسخ]
ضمن سلام و خسته نباشید ، خداقوت منو از پایتخت لکستان زادگاه سکاها ، دیار جوانمردان دلفان همشه پیروز پذیرا باش…… امیر حسین نظری
[پاسخ]