داستان کوتاه (سرباز روی تختم)

  سرباز روی تختم سیده ساناز ابوالوفایی(وفایی) پتویم را روی سرم میکشم ، شب هنگام سربازهایی که اینجا بوده اند از قبر های خاکی گم شده شان بیرون می آیند وسری به خانه شان میزنند.جایی که صبح های زود بیدارشان می کردند.از لای سیم های خاردار ردشان میکردند و دور حیاط را دراز نشست میرفتند. گاهی […]

ta-290_m

 

سرباز روی تختم

سیده ساناز ابوالوفایی(وفایی)


پتویم را روی سرم میکشم ، شب هنگام سربازهایی که اینجا بوده اند از قبر های خاکی گم شده شان بیرون می آیند وسری به خانه شان میزنند.جایی که صبح های زود بیدارشان می کردند.از لای سیم های خاردار ردشان میکردند و دور حیاط را دراز نشست میرفتند. گاهی زیر تخت هایشان کاغذ هایی پیدا میکردند، برای مادرشان که می نوشتند آرام می شدند و دوباره شروع میکردند به رد شدن از لای سیمهای خاردار و دراز ونشست.

هر از گاهی مرخصی میگرفتند و میرفتند به شهر شان، دوباره که برمی گشتند کچلشان میکردند وصبح های زود بیدارشان میکردند و میبردنشان توی کوههای بلند و یادشان میدادند که با کوله پشتی های پر از سنگ چطور بدوند و خسته که شدند ننشینند وقمقمه های آبشان را تا آخر راه نگه دارند.ناهارشان را که میخوردند دوباره راه می افتادند وتمام خستگی هایشان را میگذاشتند برای مرخصی ها.شب ها تا دیر وقت پاس می دادند و تا صبح نوبت به نوبت پست عوض میکردند.توی هر اتاق پنج نفری می خوابیدند. همه پست هایشان را عوض کرده و خوابیده بودند.

زمین که لرزیده بود همه بیدار شده بودند و هر چه تلاش کردند که بدن هایشان را از زیر آوار بیرون بیاورند نتوانسته بودند و ناچار اسلحه هایشان را بر داشته و رفته بودند.هرشب که از پست هایشان بر میگردند می آیند توی اتاقهایشان پتو ها را می کشند روی بدنهایشان که سردشان نشود.

پتویم را روی سرم می کشم، سرباز روی تخت من مرخصی گرفته.

 

درج توسط: سرویس ادبیات داستانی