چیزی نگو…

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن یک کاروان خیس ابریشم همین حالا از زیر چشم‌ام رفت سمت چین، تماشا کن! بر شانه‌ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم: آن قله‌ها را از همین پایین تماشا کن آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش جاری ست نافرمان و بی‌تمکین […]

مهدی فرجی

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن

یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم‌ام رفت سمت چین، تماشا کن!

بر شانه‌ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله‌ها را از همین پایین تماشا کن

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی‌تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم‌های کافرِ بی‌دین! تماشا کن

«من مانده‌ام مهجور از او، بیچاره و رنجور…»
من قرن‌ها رنج‌ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه‌ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!


شاعر: مهدی فرجی