زندگی…

زندگی… در حیاط خلوت قلبم پشت آن چنارهای مغموم در میان ناله های موذن از پس آن همه افکار مسموم لا به لای تکبیر کلاغ ها آمیخته به اشک چند کبوتر احساسم را به دار آویختند قطع یارانه و جنگ در یمن تیتر خبر بد و بدتر… وقتی احساسم جان میداد.. نفس شعرم بند آمد… […]

unnamed

زندگی…

در حیاط خلوت قلبم
پشت آن چنارهای مغموم
در میان ناله های موذن
از پس آن همه افکار مسموم
لا به لای تکبیر کلاغ ها
آمیخته به اشک چند کبوتر
احساسم را به دار آویختند
قطع یارانه و جنگ در یمن
تیتر خبر بد و بدتر…
وقتی احساسم جان میداد..
نفس شعرم بند آمد…
بعد از آن همه بغض و رنج
بر لب شعر لبخند آمد..
زندگی شبیه شش صبح بود
درست مثل خوابی ناتمام
شبیه بوی عرق و سیر در مترو
فحش و فشار و اتوبوس تندرو
مثل اخراج بعد بیکاری
و گریه بر بیمه اجباری
در تاکسی مدافع حقوق زن
نیمه شب شیفته ی مرد سالاری
زندگی شبیه شهری افسرده
کز کرده روی نیمکت صورتی
مرور تلخ تجربه ای شیرین ..
در مغز زنده ی آن مرد مرده..
زندگی مثل آن کارگر هم استانی
درست مثل تمام کارگران افغانی
گرسنگان گریخته از فقر و جنگ
تک به تک نه الفبا، که ابزار آبادانی..
زندگی مثل شقایق، تا بود زندگیش کرد..
نیمه شب زندگی در خواب گران بود…
چشم نرگس به شقایق نگران بود..
بعد خود فروشی و خود سوزیش..
نوبت نرگس و نسترن و دگران بود..
زندگی شبیه جان دادن آن ماهی
وسط خشکیدن یک رود بزرگ
زنده در خیال دختران ده پایین
و شنا در موج نقاشی بر خشکی دفتر کاهی
زندگیم مثل وصله ای ناجور
بر جامه ی رنگین این هستی
درست مثل سه قطره خون خشک
بر آخرین صفحه ی بوف کور…

شاعر: سلمان ندرپور