من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم/ دلنوشته ای برای «نصرت الله حیدری»

هادی مؤمنی/ کشکان: ۱-روستا سرسبز بود و سراسر درخت انار و رودخانه ای که از میان باغ هایش می گذشت. نصرت را به یاد می آورم وقتی جوانِ اول روستا بود. در نگاه کودکانه ی ما کمی خشن به نظر می رسید و بچه های هم سن و سال من که تازه می خواستیم به […]

IMG_066322

هادی مؤمنی/ کشکان:

۱-روستا سرسبز بود و سراسر درخت انار و رودخانه ای که از میان باغ هایش می گذشت. نصرت را به یاد می آورم وقتی جوانِ اول روستا بود. در نگاه کودکانه ی ما کمی خشن به نظر می رسید و بچه های هم سن و سال من که تازه می خواستیم به کلاس اول دبستان برویم حسابی از ایشان حساب می بردیم. البته در میان بچه های چند نسل از ما بزرگ تر هم جایگاه خاصی داشت و همیشه حرف اول و آخر را او می زد.  یک روز وسط بازی با بچه های روستا لاشه سنگی به بدن من اصابت کرد، خاطره ای گنگ و پر از درد که هنوز با من مانده است، در میان آن درد مرگبار لذتی جانانه را به یاد می آورم وقتی نصرت  اولین کسی بود که دست مرا گرفت. نصرتِ تا دیروز به نظر خشن، حالا دیگر مهربان ترین آغوش دنیا بود، پدرمنشانه مرا بغل کرد و به سمت باغ”کورپه” عمو جهان برد و حتی از آن باغ  نو رسیده اناری برایم چید(آن زمان باغ کورپه عمو قدغن ترین درخت ها را داشت وکسی جرئت چیدن انار از آنها را نداشت) آن آغوش مهربان را تا همین لحظه که این متن را می نویسم از خاطر نبرده ام. درد آن لاشه را کاملا از یاد برده و سرشار لذت و آرامش شده بودم چرا که رشید ترین و دست نیافتنی ترین مرد روستا مرا قلم دوش کرده  بود و تیمارم می کرد، از آن بالا همه چیز رنگ دیگری داشت.

photo_2017-02-07_23-34-40

۲-نصرت را به یاد می آورم در سال های جنگ، وقتی هواپیما ها آنقدر نزدیک از آسمان روستا می گذشتند که ما تصور می کردیم با چوب نی ای بلند می توانیم زمینگیرشان کنیم. هواپیماهای غول پیکر و سیاه که صدایشان تا هنوز در سرم می چرخد. او اولین نفری بود که از روستا به جبهه ها شتافت. سری نترس داشت و شجاعتی مثال زدنی. سال های زیادی در جبهه ها ماند. انگار قصد بازگشت نداشت هر چندگاهی سری به روستا می زد ودوباره چند روز نگذشته به جبهه برمی گشت. آخر سر هم که جنگ تمام شد او جانباز بود و ایثارگر.

۳- از سال های جنگ که بگذریم روزهای شور و شعف را به یاد می آورم و چهره ی نصرت را جدی تر از همیشه. اینبار عظمی جزم برای تغییر. چهره و نام نصرت برایم گره خورده است به روزهای انتخابات، همیشه اولین کسی بود که با ماشین شخصی اش تصاویر تبلیغاتی کاندیدای اصلاح طلب را به روستا می آورد. نصرت را شاید بتوان یکی از بنیان گذارن کنش سیاسی، اجتماعی در روستا و کل منطقه ای که من زندگی می کردم دانست. آن هم چه کنش گری. کنش گری اصلاح طلب. همیشه  اولین کسی بود که دست آقای اسفندیاری کاندید آن روزهای اصلاح طلب ها (یکی از مهم ترین و محبوب ترین چهره های اصلاح طلب لرستان از ابتدا تا اکنون) را می گرفت و به روستا می آورد. آن روزها سر در نمی آوردم از کنش مهمی که دارد انجام می دهد، اما شور و هیجانش روی ما کودکان آن روزها هم تاثیر می گذاشت. او برای پیروزی اصلاح طلب ها می جنگید و شبانه روز سنگ تمام می گذاشت. این رویکرد اصلاح طبی تا انتها با او ماند و برای این جریان همیشه یک ایل را پشت سرش داشت. هیچ وقت از منش  اصلاح طلبی کوتاه نیامد و باج نداد و حتی به خاطر پست و مقام معامله نکرد. همواره اصلاح طلب ماند. هم خودش و هم خانواده اش  تا به امروز هزینه های بسیاری در این راه داده اند.

photo_2017-02-07_23-35-38

۴-شب های روستا آسمان پر از ستاره بود، آنقدر که جای سوزن انداختن نداشت. اتاق کوچکی کنار درب منزل ما را “پایگاه” کرده بود. و هر شب مردهای روستا آنجا جمع می شدند و یکی از لذت های زندگیم سر زدن های نیمه شب به آن پایگاه بود. نصرت باز چهره ای اصلی آن میانه بود. حریم امنی برای ما ساخته بود و روستای من که مرکز جهان بود با او امن تر از همیشه نفس می کشید. نصرت چشم و چراغ روستا بود.photo_2017-02-07_23-34-53

۵-سال ها گذشت من از آن  روستا و شهر کوچک به خاطر درس و دانشگاه  به تبریز سفر کردم. دورادور همیشه پی گیر احوالش بودم. سال سوم دانشگاه بود که نصرت سفری به تبریز داشت و سعادت این را داشتم تا چند روزی را کنار او خوش باشم. به ائل گلی(مهم ترین و زیباترین پارک  تبریز) رفتیم، نصرت حالا دیگر پر از شوخی بود و زندگی، و دوست داشتنی تر از همیشه. جوان تر از همیشه. جالب ترین نکته این بود هنوز همان جذبه را برای من داشت و اصلا سر سوزنی از آن کم نشده بود.

هر بار که به کوهدشت می آمدم به دیدنش می رفتم. بعد از عارضه ی قلبی که چند سال پیش برایش اتفاق افتاده بود با تلاش و شوری عجیب، دوباره به زندگی بازگشته بود و این بار مهربان تر، خلاق تر و باهوش تر، این بار زبانی بی پروا داشت و نمی گذاشت حرفی در دلش بماند همه را به زبان می آورد و این ویژگی اش هم بسیار جذابترش کرده بود. شاید هر کس دیگری بود بعد از آن عارضه تسلیم می شد و گوشه گیر. اما او مبارزه کرد و به زندگی آری گفت. مثل همیشه آری گوی زندگی بود. آخرین باری که دیدمش مهربان ترین انسان دنیا بود و به نظر توانسته بود سلامتی اش را کاملا به دست بیاورد. اما می شد حدس زد رنج های بسیاری را در دل دارد ولی مثل همیشه قد خم نمی کرد و همچنان مردانه ایستاده بود.

۶-وقتی خبر فوتش را شنیدم لحظه ای جهان از حرکت ایستاد. درست مثل قلب نازنین نصرت. دو شب قبل از شندین این خبر تلخ، خواب دیده بودم یکی از عزیزانم فوت کرده است. جمعیتی عظیم جمع شده بودند و بزرگداشتی برایش برپا کرده بودند. جمعیت بسیاری برای بزرگداشت آن عزیز از دست رفته جمع شده بودند و خبرنگاران مصاحبه می گرفتند و فیلم برداری می کردند. من  کناره از جمعیت روی زمین نشسته بودم و اشک می ریختم…

photo_2017-02-07_23-34-26

۷-نصرت حالا در قطعه ی ایثارگران سکنی گزیده است و من دارم قطره قطره اشک هایم را بدرقه ی راهش می کنم و با هر قطره خاطره ای شیرین از او به ذهنم خطور می کند. خاطره ی مردی با لهجه ای شیرین، خاطره ی مردی که تمام جوانی اش مبارزه کرد. از عقایدش کوتاه نیامد و بر سر مرامش ماند.  مردی شجاع، مردی که نامش گره خورده به مرام اصلاح طلبی. نام او را نمی شود از یاد برد. مرگ او را نمی توان باور کرد. حالا که بنای بلند جریان اصلاح طلبی  در شهر کوچک من از همیشه سرزنده تر است، قدر کسانی چون او را باید بیشتر دانست و نامشان را زنده نگه داشت. چرا که قدم های اولیه ی این جریان با کسانی مثل نصرت الله حیدری شروع شده است. در جریان های سیاسی همواره نفراتی در صف اول ایستاده اند و بیشتر از همه از آن ها نام برده می شود اما گاهی باید به پشت سر آن ها نگاه کرد، باید دوربین را چرخاند و پشت صحنه را نمایان کرد چرا که آنجا مردانی بی ادعا ایستاده اند که دل در گرو نام و نان ندارند و تمام زندگی خود را در طبق اخلاص گذاشته اند.

روحش شاد، نامش زنده و یادش گرامی باد