حکایت دو رحیم، یکی معلم و دیگری شاگرد

حکایت دو رحیم، یکی معلم و دیگری شاگرد (به بهانه آغاز سال تحصیلی و درگذشت آموزگار کلاس اولی‌ام زنده یاد رحیم رزم جویی) کریم دوستی/ کشکان: اول اول مهر سال۶۱-رحیمی که کریم می‌شود ۳۴ سال پیش است. ماه مهر و شروع مدرسه. مرحوم پدرم من و برادرم (کریم و رحیم) را به مدرسه می‌برد تا […]

d-1

حکایت دو رحیم، یکی معلم و دیگری شاگرد

(به بهانه آغاز سال تحصیلی و درگذشت آموزگار کلاس اولی‌ام زنده یاد رحیم رزم جویی)

کریم دوستی/ کشکان:

اول

اول مهر سال۶۱-رحیمی که کریم می‌شود
۳۴ سال پیش است. ماه مهر و شروع مدرسه. مرحوم پدرم من و برادرم (کریم و رحیم) را به مدرسه می‌برد تا تحویل آقا و خانم آموزگار بدهد. آنها سپاه دانش و اهل شیراز بودند. رحیم رزمجو و بانو رزمجو. آن‌ها چند سالی است که در روستای ما معلمی می‌کنند و با مهربانی و صمیمیت در دل اهالی جا افتاده اند. پدر هم با آن شیرازی های خوش پوش و خوش زبان دوست است و با هم رفت و آمد دارند. ما تحویل آموزگاران داده می‌شویم و پدر به خانه می‌رود. برادرم بی قراری میکند و شاید هم گریه و زاری و در اندیشه ی فرار از مدرسه. من هم ترس دارم اما آرام تر هستم برادرم فرار می‌کند و به پشت آبادی و بین مزارع می‌رود. من در مدرسه می‌مانم. درس و مشق آغاز شده است گاهی در کلاس درس در مدرسه قدیمی روستا (تاسیس ۱۳۵۰) و روزهایی در خانه آموزگاران و در حیاط آن‌ها وزیر نور آفتاب و در کنار درخت انجیر خانه کدخدا که خود به رحمت خدا رفته و پسرانش به شهر کوهدشت. گاهی هم در یک خانه دیگر از آبادی و در زیر درخت توت که ممکن است آن هم خانه ی آموزگار دیگری از آموزگاران شیرازی باشد. روز بعد دوباره پدر برادرم را به مدرسه آورد اما کریم نمی‌خواهد درس بخواند. و فرار را دوباره بر قرار ترجیح می‌دهد و با تنبیه و تشویق و تلاش به مدرسه نمی آید و نمی آید…
مدتی از سال تحصیلی گذشته است و من آن وقت ها را به یاد ندارم اما می‌شنیدم سن من برای کلاس اول کوچک است و ظاهراً به پیشنهاد آموزگاران شیرازی و شاید هم موافقت پدر شناسنامه کریم و رحیم با هم عوض می‌شود. کریم رحیم می‌شود و رحیم هم کریم و اینچنین شد…
که این دو اسمی ما به حکایتی برای آبادی تبدیل شد و هر کس مرا می‌دید می‌گفت: «ار تو کریمی بر مه رحیمی …» با این دو اسمی کنار آمدیم اما اهالی روستا و فامیل شهر همچنان ما را تا به امروز به اسم های اصلی‌مان صدا می‌زنند. من رحیمم و برادرم کریم. ولی در مدرسه و اداره شناسنامه ام حرف می‌زند: کریم دوستی…
این اولین خاطره از کلاس اولی‌ام بود و دیگر اینکه به ما یاد می‌دادند و تاکید می‌کردند که قالبی و مثل نی خوش نویسی مدادهایمان را تراش کنیم و بنویسیم و شاید اگر خیلی از ما دانش آموزان آن روز خطمان خوب است نتیجه تلاش آن‌هاست. حضور خانم ‌آموزگار با لباس بلند محلی شیراز در کلاسمان، فراهم کردن مقدمات نهار و شام همراه با تدریس و تمیز کردن مواد غذایی که ما برای اولین بار می‌دیدیم. علاقه بچه ها برای انجام کارهای معلمان و… از خاطراتی است که از آن روزهای شیرین به یاد دارم.
یکی دو سال گذشته است خانه ی ما به شهر آمده و من در بازار و در مقابل آموزش وپرورش کوهدشت که آن روزها در خیابان امام که الان بانک سپه جنب مخابرات است زنده یاد رحیم رزمجو را می‌بینم که در منطقه کشماهور و یا شاید روستایی دیگر به آموزگاری‌شان مشغول‌اند تعارف و سلام علیک و احتمالاً خانه ما و صرف نهار و آخرین باری می شود که آن معلم را می‌بینم.
دومimg_20160924_225239
سال ۸۴ است به عنوان نفر اول تدریس دینی و قرآن استان لرستان برای جشنواره کشوری الگوهای تدریس برتر به شیراز می‌رویم و دیار تاریخ و تمدن و فرهنگ و ادب را از نزدیک می‌بینم. چون از طریق اداره کل آموزش و پرورش استان لرستان عازم شده ایم باید با هماهنگی آنها و در برنامه های فشرده جشنواره که با شکوه خاصی در افتتاحیه و اختتامیه همراه بود شرکت کنیم و متأسفانه فرصتی دست نمی دهد تا من هم یادی و سراغی از آن معلمان عشایری بگیرم فقط در یک نمایشگاه موفق می شوم کتاب “به اجاقت قسم” زنده یاد محمد بهمن بیگی بنیانگذار آموزش و پرورش عشایر کشور و استاد معلمان کلاس اولم را پیدا کنم و با خود به یادگار بیاورم. اتفاق خوبی می‌شد اگر ما همدیگر را می‌دیدیم که من شاگرد رحیم و بانو رزمجو در داوودرشید در کلاس اول و الان در مقابل معاون وزیر و مدیرکل فارس به عنوان نمونه و ممتاز تشویق می‌شوم چه لذت بخش می‌شد اگر آنها حاصل تلاش آموزگاری‌شان را در روزهای سخت غربت می دیدند و خستگی از تن به در می‌کردند اتفاقی که نیفتاد و من الان تاسف می‌خورم که چرا آن روزها از قالب جشنواره بیرون نرفتم تا به دست بوس معلمان کلاس اولی‌ام بروم…
سوم
صمد خاطرات را زنده می‌کند:
صمد دوستی پسر ارشد استاد کرم دوستی شاعر و معلم عزیزمان به شیراز منتقل می شود و به سفارش پدر معلمان شیرازی داوودرشید را پیدا می‌کند. استاد کرم دوستی به دیدار معلمان روستا و دوستان صمیمی خود می رود و شرح آن دیدار خاطره انگیز را در مطلبی با عنوان دیدار با آموزگاران ایل می نویسد و ما آن مطلب را در سایت کشکان آقای دوست محمدی می خوانیم و تجدید خاطره ای می‌شود و ما عکس معلمان ۳۰ سال قبل را که الان دیگر پیر و شکسته شده اند را می‌بینیم و اقدام ارزشمند آقای کرم دوستی و صمد آقا را تحسین می‌کنیم و آرزو می‌کنیم که ما هم روزی بتوانیم آن معلمان ایل را از نزدیک ببینیم.
من آن مطلب ارزشمند را با اجازه ی آقای دوستی در کتاب زنگ معلم که مجموعه خاطرات معلمان استان لرستان است به چاپ می‌رسانم تا یاد آن آموزگاران عاشق را در این کتاب برای همیشه ماندگار کنم.
چهارم
آموزگار ایل کوچ می کند…
عصر یکی از روزهای آخر شهریور است در باغ مینو کار می‌کنیم تا مدرسه را برای اول مهر آماده کنیم. پشت میز دفتر می نشینم و به سایت کشکان مراجعه می کنم. اولین تصویر و خبری که به چشمم می آید خبر ناراحت کننده و اندوهباری‌ست که مرگ معلمی را نشان می‌دهد: خداحافظ آموزگار ایل. هنوز خبر را تا آخر نخوانده ام و تصاویر را ندیده ام، اما چون نام معلم قبل از انقلاب روستای داوودرشید است بلافاصله نام رحیم رزمجو در ذهنم نقش می‌بندد. خبر را می‌خوانم و به تصاویر می رسم خودش است با همان کت و شلوار سفید با سبیل هایی مرتب و شکوه خاص یک آموزگار و باز صمد دوستی که خبرساز می شود عکس ها را نگاه می‌کنم و متن را می‌خوانم. آموزگار صمیمی و مهربان ایل و عاشق مردم و روستای داوودرشید که به احترام و بیاد آن روستا و خاطراتش نام رشید را برای پسرش انتخاب می‌کند درگذشته است. غمی عمیق وجودم را فرا می‌گیرد و بسیار ناراحت و متأسف می‌شوم که آمدن یکی از همکاران جلو گریه ام را می‌گیرد و شرح فراق آن معلم را برایش می‌گویم و او نیز ناراحت می‌گردد. با تاسف و ناراحتی به خانه می آیم و بچه ها را که از پریشانی من سوال می‌کنند نیز در جریان می گذارم و برایش فاتحه ای می خوانیم و یادش را زنده می داریم….
پنجم: اول مهر ۹۵
جشن آغاز سال تحصیلی است. جشن غنچه ها. شکوفه ها و جوانه ها. دانش آموزان با مانتو شلوار های رنگارنگ و زیبا با شور و حال نشسته اند پشت سر آنها اولیای گرامی و معلمان مهر را جشن گرفته اند. صحبت از مهربانی و مدرسه و خاطرات گذشته می‌شود شایسته می‌دانم اینجا و در این جمع معلم و شاگرد و پدر و مادر به رسم ادب از آموزگارم زنده یاد رحیم رزمجو به نیکی یاد کنم. از خاطراتش بگویم و مهمانان را با خود به ۳۴ سال پیش ببرم و در جمع شوق و ذوقی ایجادکنم و آنگاه از درگذشت غم انگیزش بگویم و در آستانه شروع مدرسه از پایان کار یک آموزگار بگویم و تأسفی که همه برای او می‌خورند و با صلواتی یادش را گرامی می‌دارند و من هم حداقل کاری را که می‌توانم از راه دور به رسم ادب شاگردیم را به جای می آورم.
مهرت مبارک آموزگار ایل…

 

 

در همین رابطه بخوانید:

خداحافظ آموزگار ایل/ درگذشت یکی از آموزگاران عشایری قبل از انقلاب کوهدشت در شیراز