مهاجر غریب
به کلک بی زبان قرطاس سپید پناه می آورم چه دردناک است زندگی را با این پیر پلید چاپلوس نوکر مآب ترسو و تماع تاریخ سر کردن. زخمی در پهلویم هست و روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب می خورم و همه گمان می کنند که من می رقصم. خوب میدانم که […]
به کلک بی زبان قرطاس سپید پناه می آورم
چه دردناک است زندگی را با این پیر پلید چاپلوس نوکر مآب ترسو و تماع تاریخ سر کردن.
زخمی در پهلویم هست و روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب می خورم و همه گمان می کنند که من می رقصم.
خوب میدانم که “او” درون من پای گذاشته و مرا چنین بی تاب کرده که حتی این جامه بر دوشم سنگینی می کند و نتوانم در خود بگنجم.
آه نفس کشیدن در این لحظه چقدر سخت است که دیگر هر نفس ممد حیات و مفرح ذات نیست.
در میان روشنفکران متهم به دینداری و دینداران منسوب به بی دینی و در ورای این هر دو یک خارجی مذهب که سر از بیعت پیچیده؛
و خود را دیدم که شده ام نوازنده ای کر و نقاشی کور یا دونده ای فلج، به هر حال کسی که تمام هستی اش عقیده است…
معلمی معنی ” بودن ” او،
سخن گفتن ” دم زدن ” او،
نویسندگی؛ زندگی کردن ” او
و او اکنون از این هر سه محروم.
چه می گویی، که بی گه شد،
سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهند، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا، گوش سرما برده است است یادگار سیلی سرد زمستان است.
نه در توانم می بینم که از علی بگویم و او را به دست کوتاه و ناتوان کلامم بسپارم و نه در باورم می گنجد که او نباشد اما مجبورم که از ” او ” سخن بگویم. او که شمع جمعمان بود و در میانه مان سخت تنها.
اما شاید بخشی از فریادی را که در گلو مانده بتوان روی کاغذ آورد که ابرهای همه ی عالم در دلم می گریند و داغ یک دشت شقایق را بر دلم نشانده است.
هنوز منتظرم، هر بهار همه تن چشم و گوش می شوم تا پرستویم که در بهار به سرزمین یخبندان رفت، سبزینگی و طراوت بخشد خزان جاودانه زندگی ام را.
منتظرم که آن مهاجر غریب که شهر شهادت را وداع گفت و در دیار قساوت بر سکوی بلند شهادت ایستاد، باز گردد و آهوان رمیده و ترسیده را زیر پر و بال گیرد.
هر غروب به ترنم آوای غربتم می نشینم، غربتی که به غمناکی تمامی تنهایی آدمی بر روی خاک، تا آن خویشاوند پنهان در ناآشنایی خوبم بازگردد.
باری؛ برایم قلم بیاورید؛ دلم هوای نوشتن دارد…
به قلم: محمد منصوری
درودبرمحمدمنصوری عزیزبااین قلم شیوایش . سایه عزتتان مستدام
[پاسخ]