در کوهدشتِ خودمان که عاشق نمی شدم
شاید این آخرین شعر از سلسله شعرهایی ست که برای تو می نویسم معشوقِ زیبای بغل دستم! که هر وقت تو را رساندم از اتوبان مدد خواستم از کمیته ی امداد که تصادف نکنم در مدرس که با ده تومانی رفت وهر چه یاد گرفته بودم از دانشگاه با پنجاه تومان ترا /ول می کنم […]
شاید این آخرین شعر
از سلسله شعرهایی ست که برای تو می نویسم
معشوقِ زیبای بغل دستم!
که هر وقت تو را رساندم از اتوبان
مدد خواستم از کمیته ی امداد
که تصادف نکنم در مدرس که با ده تومانی رفت
وهر چه یاد گرفته بودم از دانشگاه با پنجاه تومان
ترا /ول می کنم توی همین سطر که بالاخره کوتاه آمده از موهات
نمی شود که آدم اول صبح چشم اش را باز کند
سرِ تو با یک لشگر بجنگد؟
سیگار بکشد با یک خانواده بجنگد
دوش بگیرد
و آوازهای حمام بفهمند که آدم
دقیقن صداش از کجاش می زند بیرون
کجایی فراموشی؟
بی خاصیت ترین خاصیت آدمی!
که هر وقت نیازمند تو بودیم
برعکس
همه را صف کردی پیش چشم مان
کجایی شیخ؟ که حالات آدمی را به سود اشراق مصادره کنی
و راست و حسینی بگویی
این اشراقِ سمج
دقیقن کدام سمت آدم غروب می کند؟
که بیدار بمانم و زنم لمس ام کند و بگوید یک گونه ام شکل اندروید گرفته؟
که یک دقیقه از یادم نرود
وقتی می خندید
دست و پای آدم
از ابوالبشر تا همین امروز
سست می شد
او که وقتی سفر می رفت
شخصا
می ترسیدم که بر نگردم
من
در کوهدشتِ خودمان که عاشق نمی شدم
غریب افتادم
به هر که رسیدم
گفتم دوستت دارم
به هر که گفتم دوستت دارم نرسیدم
توی دل ام به بختِ معشوقه های زیادی لگد زدم
برای یک هفته دوری از تو
چند قطره دهان لازم بود
چند آب معدنی کوچک
که قُلُپی از همه خورده باشی
و در چند دستشویی
باید صورت ام را آب می کشیدم تا مطهر شوم از تو
تو که نمی خواستی گوشواره هایت را گوش ات بیاندازم
چطور به من که چشمهای ام با جزییات دید می زنند
پشت کردی
تا قفلِ گردن بندت را ببندم؟
یک بار که خودت را به من بخشیده بودی
ندانستم با گوش هات چه کنم
شعر خواندم
اسماعیل روانی شد گفتی نخوان
داستان خواندم
گفتی اینها تا ساعد دست شان توی خودشان است نخوان
آواز خواندم گفتی این یا ها ها ها عادتم داده تاری از موی بلندم را یادگار بگذارم لای پنجره
باز کردم تابستان بود
برای یک هفته فقدانِ تو
صدای ات را توی کانال کولر
کار گذاشته بودم
در خانه باد می وزید اما
هیچچیز از تو ویران نمی شد
گفتی برای یک هفته دوری از من
کمی رطوبت میان ران ها لازم است
و کمی حرارت که روی همین تب باقی بماند
تب کردم
اما هیچ پروازی لغو نشد
گریستم
هیچ اختلاف ساعتی
بیشتر از یک ساعت ونیم درک نکرد
چه پیش آمده که این شب تاریک
از هر سو آماده باش است
شاعر: مهدی قلایی
تورو خدا ی کم هم به فکر روح نیمای خدابیامرز باشید…..
کم اذیت کنید این بنده خدارو
[پاسخ]
درود بر شما علی جان… (جانا سخن از زبان ما می گویی)
هرچیزی رو که خودشون مینویسن!!! شعر میدونن این دوستان! و ادای دانای کل رو در میارن… اما افسوس و افسوس از یه کار دلنشین… یا حداقل متوسط! یا نه یه کار ضعیف!
خدا رحمتت کنه نیما، باعث شدی خیلی ها شاعر بشن!
[پاسخ]
آخییییی
چه با احساس
زیبا بود دوست عزیز
[پاسخ]
درودجناب قلایی
امیدکه انتشار اشعار،مقالات ونقدهایتان بیش ازپیش معرف سواد ادبی شماباشد.
[پاسخ]
یا شعر واقعا سخت بود یا دیگه وقتشه بفهمم که هیچی از شعر نمیدونم
[پاسخ]
من با خواندن این متن حالم خیلی بد شد و تعجب می کنم که اسم این رو شعر بگذارم
[پاسخ]