غروب گم شدنت!

شکست سهم سکوتم طلوع آمدنت که خون عقربه یخ زد غروب گم شدنت به سمت سمت وجودم هراس تاریکی ست چه انقلاب بزرگی! نگاه شب شکنت چه شعرهای قشنگی ز شاعر چشمت چه حرف های لذیذی ز پسته ی دهنت به چشم تو چه شبیه اند ماه و مهتابی و آن دو کفتر لرزان به […]

حشمت-الله-آزادبخت-۱

شکست سهم سکوتم طلوع آمدنت

که خون عقربه یخ زد غروب گم شدنت

به سمت سمت وجودم هراس تاریکی ست

چه انقلاب بزرگی! نگاه شب شکنت

چه شعرهای قشنگی ز شاعر چشمت

چه حرف های لذیذی ز پسته ی دهنت

به چشم تو چه شبیه اند ماه و مهتابی

و آن دو کفتر لرزان به متن پیرهنت

به سیم های دو پلکت بزن به زخمه ی چشم

فدای گرم بلند نگاه تارزنت

تو ای همان فلکی روح شعر مولانا

چگونه می رود این تن به تَنگ پیرهنت

خدا کند که از این پس ز هم جدا نشوند

نفس نفس تب شعرم و دستمال تنت

 

شاعر: حشمت اله آزادبخت