داستان کوتاه

بنام خدای سبزه باران پیرزن بود و تن سرخِ پسرش …بی هیچ کلامی و شیونی … شانه های پیرمرد می لرزید و اشک بود که از یقه پیرهنش چکه چکه پایین می افتاد… پیرزن چنگ انداخته بود به صورت خودش و جای انگشتانش خونی تازه ولی بی قوت بیرون زده بود….زانوانش در خون لزج دلمه […]

۶۴۹۳۵۳۳۰۲۹۰۶۰۲۶۷۷۶۵۶

بنام خدای سبزه باران
پیرزن بود و تن سرخِ پسرش …بی هیچ کلامی و شیونی …
شانه های پیرمرد می لرزید و اشک بود که از یقه پیرهنش چکه چکه پایین می افتاد…
پیرزن چنگ انداخته بود به صورت خودش و جای انگشتانش خونی تازه ولی بی قوت بیرون زده بود….زانوانش در خون لزج دلمه بسته ای که از دستان پسرش چکیده بود غلت میخورد..
به قامت کشیده پسرش دست می کشید و سیل خون بود که از چشمانش سرازیر می شد…چشمان پسرش را می پایید،حالت غریبی داشت و دیگر سخن نمی گفتند…
تمام کودکی اش مقابل چشمان اش جان گرفته بود…روزی که به قنداق می پیچیدش…بارها به گهواره اینگونه دست به قامت اش کشیده بود…
پیرمرد به چشمان پیرزن خیره شد، اشک دیده اش را تار کرد و…. در بین آن ها تن بی رمق پسرشان به درازا افتاده بود…دست به شانه پیرزن زد و بی اینکه بتواند چیزی بگوید پسرشان را نشان می داد…
تمام قالی سرخ شده بود و تیغ، کنار جسد پسر به پیرزن و پیرمرد دهن کجی می کرد…
پیرزن پیرهن گل بهی تن اش را به چنگ می کشید و کلماتی بریده بریده و نامفهوم را زیر لب تکرار می کرد و اشک مجال آرام شدنش را نمی داد…
هیچ کس پیرمرد را اینچنین به زاری ندیده بود…
پیرمرد دست به دست پسرش گذاشت و انگار که باور نکند این جسد بی جان پسرش باشد، تمنای بلند شدن را از او می کرد …
پیرزن دست به گردن پسر حلقه کرده بود و با زلالیت مادرانه اش ، ملتمسانه طلب بیداری را در گوش پسرش نجوا می کرد…
نباید کسی صدایشان را بشنود… می آیند و جسد خشک پسر را می برند و به گورستان می سپارندش… پسرک نمرده است هنوز…
پسرک هنور هم می تواند برایشان چراغ باشد و روشنایی خانه… نه او نمرده است…
رودی که سرچشمه امید و طراوتش خشک و بی توان شود، به ناچار به شوره رازی سترون و بی قدر تبدیل می شود…
امید که از خانه ای عزیمت کند، روحی ورشکسته و احساسی کدر را به ارمغان می آورد و دیگر، فقط مرگ پایان زندگی نیست…
بوی متعفن، مردم چند کوچه آن طرف تر را هم هوشیار کرده بود…
چند مامور آمبولانس مردم را تاراندند… لباس های برزنتی بی روزن را محکم تر کردند و…
صدای آمبولانس با جسدهای ورم کرده و کبود داخلش ، بی جان تر و بی جان تر می شد…

 

نویسنده: جلال ملکشاهی