تو را دوست می‌دارم

در فراسوی مرز‌های تن‌ات، تو را دوست می‌دارم آینه‌ها و شب پره‌های مشتاق را به من بده روشنی آب و شراب را آسمان بلند و کمان گشاده¬ی پل پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده یی که می‌زنی مکرّر کن در فراسوی مرزهای تن‌ام تو را دوست […]

احمد شاملو

در فراسوی مرز‌های تن‌ات، تو را دوست می‌دارم
آینه‌ها و شب پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی آب و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده¬ی پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می‌زنی مکرّر کن
در فراسوی مرزهای تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور و تپش‌ها و خواهش‌ها به تمامی فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان روحی که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایانش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم
در فراسوهای پرده و رنگ
در فراسوهای پیکر‌هایمان با من وعدهٔ دیداری بده..

 

شاعر: احمد شاملو