خاطره ی حاج مصطفی آزادبخت از دانشجوی شهید والامقام جهانشاه آزادبخت

مقام معظم رهبری : بازماندگان و عزیزان شهدا باید همواره شکرگزار خداوند باشند دانشجوی شهید والامقام جهانشاه آزادبخت باسلام شهدا متعلق به جامعه هستند. البته باعث افتخار خانواده نیز می باشند. برادر عزیزم آقای بالنگ فرمودند خاطره ای از شهید جهانشاه بنویسم انگار به یک کار معنوی دعوت شدم حس خوبی داشتم انشاالله مورد رضای […]

مقام معظم رهبری : بازماندگان و عزیزان شهدا باید همواره شکرگزار خداوند باشند

جهانشاه. ازادخت

دانشجوی شهید والامقام جهانشاه آزادبخت

باسلام

شهدا متعلق به جامعه هستند. البته باعث افتخار خانواده نیز می باشند. برادر عزیزم آقای بالنگ فرمودند خاطره ای از شهید جهانشاه بنویسم انگار به یک کار معنوی دعوت شدم حس خوبی داشتم انشاالله مورد رضای خدا قرارگیرد.

شهید جهانشاه از جبهه برگشته بود مادر با من صحبت کرد و گفت زمانش فرا رسیده است برایش نامزد کنیم و مادرم خواهر یکی از افراد مذهبی شاخص کوهدشت را در نظرگرفته بود . بنا شد من با ایشان صحبت کنم. با هم حرکت کردیم اطراف روستایمان صحبت را شروع کردم و گفتم مادرم برایت برنامه دارد و فلان دختر را در نظر گرفته ،شوخی کردم گفتم خرجش هم با مادر و من چون دانشجو بود خواستیم به زحمت نیفتد صحبت را ادامه دادم از دختر و خانواده اش گفتم منتظر بودم جواب مثبت بشنوم . صورتش را به طرفم برگرداند لبخند ملیحی زد و گفت: میخواهم بروم جبهه .با تعجب پرسیدم دو سه روزی است از جبهه آمدی , گفت امام مستقیم دستور داده و سپاه حضرت محمد(ص) عازم جبهه است باید بروم، از طرفی پنج نفر از دوستان دانشجویم قول داده اند این دفعه باهم برویم جبهه.

در برابر استدلال و قاطعیتش راهی جز تسلیم نداشتم. گفتم کی عازم بروجردی ؟ گفت: فردا ،گفتم: باهم میرویم محل خدمت بنده الیگودرز بود. بنا شد تا سه راهی بروجرد با هم برویم.

خدمت مادر رسیدم. با ذوق و شوقی به استقبالم آمد و پرسید جهانشاه چی گفت قبول کرد؟ دادن جواب به مادر منتظر سخت بود. مکثی کردم و گفتم: جهانشاه میخواهد برگردد جبهه. با تعجب پرسید جبهه؟! مگر دو سه روز نیست آمده هیچ به فکر من نیست. با مادر قدری شوخی کردم گفتم میخواستی برایش زن بگیری تا جبهه نرود  و … مادر قدری پکر شد و گفت: خوبه یه کم به فکر من باشید تا شما میروید و برمیگردید من آب میشوم.

با مادر سر شوخی را باز کردم گفتم برای یونس زن گرفتی تونستی جلو جبهه رفتنش را بگیری. مادر با حالتی معنوی گفت: من حرفی ندارم شما هم مدتی بروید مدتی هم پیش ما باشید. جهانشاه وارد شد من بهش گفتم اجازه بده نامزدی برات بکنیم انشاالله برگشتی ادامه کار را میدهیم لبخندی زد و گفت: نمیخواهم یکی را گرفتارخودم کنم به نظر می آمد خودش هم میدانست این سفر آخر است.

فردا با هم ساعت ده صبح از کوهدشت به طرف خرم آباد راه افتادیم. خرم آباد با هم نهاری خوردیم و تا سه راهی بروجرد الیگودرز با هم آمدیم. نمی دانستم دیدار آخر است صورت ماهش را بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم. چند روز بعد برادر عزیزم حاج حسن باقری باهام تماس گرفت و خبر شهادت شهید جهانشاه ,علی اکبر خانواده مان , نمازشب خوان منزلمان و با تقواترین محفلمان را اعلام کرد. نحوه شهادتش هم شنیدنی است انشاالله در فرصتی دیگر عرض خواهم کرد.

حاج مصطفی آزادبخت

۱۱۱۶۱۱_۳۶۶

درج: سعید بالنگ/ سرویس شهدا و ایثارگران