چهار منظره از یک بلوط خلوت
(دوازده هزار سال عزای عمومی) چهار منظره از یک بلوط خلوت / مرتضا خدایگان اول : خلاصه آنچه دانم و دانی بر سرمان آمد. داغی که سال ها اشک، آرامش نمی کند و قرن ها رشک، بی ثمر است. گلوی شهر گرفته و نفس به قدر زنده ماندنی می آید و می رود و مرداد […]
(دوازده هزار سال عزای عمومی)
چهار منظره از یک بلوط خلوت / مرتضا خدایگان
اول : خلاصه آنچه دانم و دانی بر سرمان آمد. داغی که سال ها اشک، آرامش نمی کند و قرن ها رشک، بی ثمر است. گلوی شهر گرفته و نفس به قدر زنده ماندنی می آید و می رود و مرداد تلخ دیگری با بی حیایی تمام دارد می رود. لورکا گویا بهتر از دستی که آتش زد می دانست که « شابلوطها آرامش خانوادهاند.به چیزهای گذشته میمانند.» آرامش خانواده بودند. «هیمههای پیرند که ترک برمیدارند. و زائرانی را مانندکه راه گم کرده باشند.» زائرانی که از ترک های پیر تنشان، شعله فواره می کند بیرون. از چشم هر درخت، ذغال می ریزد. از هر انگشتش هنرهای زیادی که تا به حال ندیده ای. دیگر صدای پرنده ای در این مسیر نمی وزد. «سمفونی مردگان» است و خاکستری سرگردان که پیدا نیست از کدام درخت ریخته است و خانه اش کجاست. درخت های آن سمت جاده، روبروی میرملاسِ تکیده صف بسته اند.
سرت سلامت شیرکو… غم آخرت باشد «کل کَس …»
دوم: به شیرز خبر رسیده است. از «پل خدا» تا سیمره خون است. دودی که از شانه ی زاگرس بلند شده، با اشک البرز و دماوند آمیخته و باد پیغام تسلیت جنگل های شمال را آورده است. اما چرا سکوت یک پارچه ای این سوی سیم ها و صفحه ها را فراگرفته است. «اسبی کو» به شیون فلک الافلاک سر گذاشته و «افلاک» بی هیچ صدایی، سیمای سکوت را از بام لرستان پخش می کند. هرچند نیازی نیست. بلوط خودش رسانه ای اساطیری ست. خودش می داند چگونه بسوزد و با دودش علامت بدهد. « بلوط شعر است. صفای زمانهای از کار رفته». مویه اش را با صدای داغ می خواند. نارفیقان خبر هم بهتر است پشت صندلی گردانشان، گردنشان را به سمت فیس بوک خم کنند و با جمله های قصار و تصاویری که سیزده بدر از همین درخت ها شکار کرده اند، کاسب لایک های لعنتی بشوند. بی صدا، سیمای تلخ شهرمان را از تاول و تشنگی پاک می کنیم و «روزی هم کبوترهایمان را پرواز خواهیم داد» اما بی حضور دوربین های مدار باز و بسته، بی حضور دست ها و گونه های ترگل و ورگل…
سوم: پیشترها زیاد فریاد زدیم و گلو خراشیدیم. هرچند مثل همیشه می دانستیم: «آنچه البته به جایی نرسد فریاد است» اما باز می گفتیم و درد می کشیدیم. از کاسبان ذغال و بومیان بی مهر دره ی مهرگان، که درخت ها را می کشتند تا به جای آنها زراعت کنند و لقمه ی چرکینی از خاک بردارند و درخت های سایه گستر بلوط، گرمی اجاق ایل، شاید نمی دانستند، شاید… که مار در آستین می پرورانند. از بی کسی طبیعت این شهر می گفتیم و درد می کشیدیم و می گفتیم. اما گوشی بدهکار بستانکاری بلوط ها و پرندگان و بندگان نبود. قلمداران شهر و دغدغه مندان دیارم نوشتند و گفتند و عکاسان گرفتند که این کوچه باغ ها تنهایند. آبیاری شان با خدا، نگهداری شان دست کم با شما. اما کسانی که زورشان پشت قباله ی میز و توی جیبشان بود، تنها با دوستان، بی مروت بودند و با دشمنان، خوب مدارا می کردند. شکارچی ها را بی خیال شدند. ذغال چی ها را بی خیال شدند و هر چه را و هر که را باید با خیال می شدند، بی خیال شدند. تا ثمرش را امروز ببینیم و به پایش بسوزیم.
چهارم: با تمام دردهایی که این قصه به همراه داشت، اما برگی زرین از غیرت همگانی مردم کوهدشت ورق خورد. نه غیرتی که زمان نیاز برخی دولتمردان از آن سخن می گویند. دولتمردانی که مردمی بودن و نبودنشان اینجا برای همه آشکار شد. بلکه غیرتی از جنس درخت، با ریشه های عمیق. جوان و پیر و حتا بانوانی که داغدار این مصیبت بودند، بودند. این عزای عمومی را فقط این فضای عمومی تسکین می دهد. فضای یکدست و یکدل و یک روح در بیشمار تن. آواز پیچیده در بلوط زارها، «آوای اردیبهشت» بود در گوش کوه، در چشم دشت، در جان کوهدشت. نیمه ی مرداد تلخی بود اما، این بلوط ها ریشه در اعماق قرن ها دارند و ما دوباره سبز خواهیم خواهیم شد. می دانم … می دانم …
واااااقعا زیبا گفتی استاد…
دولتمردانی که مردمی بودنشان در نبودشان بین مردم مشخص شد!
سرت سلامت شیر کوه!
کویشت خم آخرت بو…
موید باشید جناب خدایگان ، درپناه حق تندرست و موفق باشید.
[پاسخ]
درود مهندس گرامی …
من درد دارم هی خودم را جیغ می کشم …
زنده باشی بزرگوار …
[پاسخ]
آنچه به جای نرسد فریاد است.درود برشما دوست گرامی
[پاسخ]
می کنم فریاد
ای فریاااااد …
درود بر شما جناب لطفی …
[پاسخ]
(از چشم هر درخت، ذغال می ریزد. از هر انگشتش هنرهای زیادی که تا به حال ندیده ای. دیگر صدای پرنده ای در این مسیر نمی وزد. «سمفونی مردگان» است و خاکستری سرگردان که پیدا نیست از کدام درخت ریخته است و خانه اش کجاست. درخت های آن سمت جاده، روبروی میرملاسِ تکیده صف بسته اند.)
اندوهی سترگ در واژه واژه ی نوشته هایت هویداست آقای خدایگان . آنچه که از دل براید بر دل نشیند. قلمتان بوسیدنی است . درود خدا بر شما
[پاسخ]
سید عزیز!
سید جلیل!
درد ما بسیار بوده و هست، اما این خشن ترین برخوردی بود که روزگار می تونست با طبیعت زاگرس و با دل مردم این دیار بکنه …
زنده باشی نازنین …
[پاسخ]
بیگمان میشود بلوطستانی دیگرکاشت امااگرقبلش فرهنگستانی کاشته شود
[پاسخ]
درود بر شما …
کاملن درست می فرمایید.
[پاسخ]
عالی بود ودردناک
[پاسخ]
دردی ست غیر مردن …
جناب میرزایی عزیز! درد و اندوهش مونده هنوز …
تازه داغیم و نمی دانیم چه بر سرمان آمده …
اما باید امید داشت و جنگل کاشت … همین
[پاسخ]
درودبرمرتضای عزیز. بسیارزیباوقابل تامل
زنده باشی
[پاسخ]
درود بر اسد عزیز…
میدونم تو هم مثل من و مثل خیلی های دیگه با اینکه نبودی اما سوختی و خون گریستی …
[پاسخ]
مرتضای عزیز…
دوست عزیزترینم، متعجبم از مردم شهرم که فراموش کارترین هستند…
این روزها ما و درختان نیازمند کمک پرمدعاها بودیم، افراد پرمدعایی که فقط روزهای انتخابات تنور دهانشان داغ است…
دوست ترینم، متعجبم چرا باز هم آقایان شعار، شعار ندادند و نبودند این روزها… هرچند این نبودن ها در روزهای نیاز برای ایشان عادی و برای ما عادت است.
دوست نازنینم، متعجبم از آقایان مدرسه ساز و خیرین عکس بگیر!، آقایان لبخندهای سمینار و شکمهای دعوت، آقایان روزهای خوشی…
حرف برای گفتن زیاد است عزیزترین… اما درد… امان از دردهای نگفتنی…
[پاسخ]
سیدم !
ما مردمی هستیم که به غایت بی رحم و بی نهایت دلرحمیم…
از سمتی دستی رجیم آتشی به این بزرگی می سازد و از سمتی خیلی عظیم بر آن می تازد.
ما مردم سخت و آسانی هستیم برادرم! از سویی به آسانی ویران می کنیم و از سمتی به سختی می سازیم.
مجتبای خوب! ما جماعتی شاد و غمگینیم… یک روز شاد و سال ها اندوهگین …
و این تضادهای بی چشم و رو بیش از هر جای جهان در ما تجلی دارد.
ما مر دمی بی خیال و بد اقبالیم… یک وعده می شنویم و یک «هیچ» را وکیل مال و عمر و آبادی خود می کنیم و هزار درد داریم و دریغ از گوشی که حتا بشنود، چه رسد به دوایی که حق ما بوده …
ما مردم باز و بسته ای هستیم سیدالشعرای عزیز!
با چشم بسته و دهان باز داد می زنیم: ویرانی ! ویرانی ! حمایتت می کنیم… و جغدی جدید را هر بار بر بام بی فروغ خود می نشانیم که اگرچه باز شاهی نیست… اگرچه آنچه می خواهی نیست… اگر چه هیچ از کبوترانگی نمی داند … اما جغد خوبی ست… خوووب توجه می کند، که دردها برای که به صدا در می آید…
به قول قیصر عزیزمان:
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
[پاسخ]
پاسخی مفصل برای سیدم نوشتم. آیا دریافت نشده کشکان عزیز؟
[پاسخ]
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
[پاسخ]
ای هوااوااااااااااااااااااار ای هوااااااااااااااااااااااااار
[پاسخ]
هوار إ داد إ بی داد …
علی عزیز ! همخون و هم ریشه ی من !
چقدر تلخ سوختیم و نبینید آنچه بر ما رفت و آمد …
[پاسخ]
استادانه حس و حال این روزهای همه مارا بیان کرده اید استاد
[پاسخ]
زنده باشی برادر همخون …
درد ما را نیست درمان الغیاث … اما خب! ما مردمی هستیم که با درد بی پایان زاده ایم و دل به اندوه های همیشگی داده ایم …
این اندوه های مدام البته، گاهی با جهشی کاری، عمیق می شوند و یک بار سعادت آباد بر سرمان ویران می شود و بار دیگر میرملاس را می دزدد…
و نوبتی دیگر بلوط بی دفاع را نشانه می رود…
غم نبینی عزیز…
[پاسخ]