پای درد و دل مردم روستاهایی در دل سنگ/ مادری با چند فرزند ناشنوا: سهم ما از بهزیستی یک سمعک خراب است

دهستان ضرون از توابع استان لرستان، منطقه ای است با کمترین امکانات رفاهی برای ساکنانش. یکی از خانواده های منطقه، ۷ فرزند دارد که ۳ نفرشان کر و لال هستند و سهم آنها از بودجه بهزیستی ماهانه فقط ۵۰ هزار تومان است و برای ۶ گوش کم شنوا، فقط یک سمعک خراب داده اند. فاطمه […]

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۲۳۶غمنامه ۳

دهستان ضرون از توابع استان لرستان، منطقه ای است با کمترین امکانات رفاهی برای ساکنانش. یکی از خانواده های منطقه، ۷ فرزند دارد که ۳ نفرشان کر و لال هستند و سهم آنها از بودجه بهزیستی ماهانه فقط ۵۰ هزار تومان است و برای ۶ گوش کم شنوا، فقط یک سمعک خراب داده اند.

فاطمه نیازی: این گزارشی از بیداد محرومیت در روستاهای جنوب غرب کشور بزرگ و زیبایمان است. نمونه هایی از زندگی مردمی که با نداری خو کرده اند. شنیدن دل درد این ساکنان خانه های سنگی و دیدن مشکلات این مردم نجیب، دل سنگ را هم آب می کند. گزارش تصویری انتهای متن را حتما ببینید.

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۰۵۹غمنامه ۱

کانکس های یتیم
یک خانه سنگی، دو خانه سنگی و ده ها خانه سنگی دیگر. میان این خانه های سنگی آن جا که دست ها نان ندارد؛ مردم منطقه “ضرون” در ۵۵ کیلومتری کوهدشت زندگی می کنند. دانه های سنگ و خاک، ستون خانه ها را قرص به هم چسبانده است؛ اما دل اهالی اش قرص نیست.
صورت های رنگ پریده و دست های لاغر بر جان خانه ها سایه انداخته؛ صورت های رنگ پریده ای که گاهی چهل شبانه روز چیزی بر لب نگذاشته، جز میوه های بلوط و این گونه شام های بی آخر با بلوط سیر می شود و حتی مادران روستا هم در زمستان های سخت که سوز سرما به استخوان می رسد؛ برای پوشک بچه های خود از نایلون استفاده می کنند!
میان یکی از این خانه های سنگی “فریبا” زندگی می کند. فریبا شوهرش را از دست داده و حالا در کنار پدرش، پوریا، تنها کودکش را بزرگ می کند: ” شوهرم چند سال پیش از کوه بالا رفت. رفته بود گیاهان دارویی را جمع کند و آن ها را بفروشد. پایش می لغزد. از کوه پایین می افتد و فوت می کند.”

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۹۱۳فریبا و پوریا
فریبا گوشه روسری سیاهش را به دندان می گزد. نگاهش را به پنجره خانه شان که شیشه ندارد؛ می چسباند. اشک در چشمانش روی سایه پوریا می افتد. پوریا دستش را دراز می کند.گونه مادر را پاک می کند:«گریه نکن، دا!» فریبا دست های پسرش را در دست می گیرد. فریبا و پوریا به آغوش هم می روند. حالا گریه های فریبا بلندتر شده است:”پوریا همه کس و کار من است”.
لب پایین پوریا می جنبد. هنوز گریه از پهنای صورتش آویزان است. فریبا به یک دست، پوریا را به دامنش و به سینه اش می چسباند. نفس شان تند می زند. تار گیسوان فریبا، روی صورت پسرش می افتد. اشک از چهره ی پوریا پاک می شود.
فریبا خودش را کمی جمع می کند. نمی خواهد بساط اشک طولانی شود:”پوریا از چند سال پیش مبتلا به یک بیماری سختی شد. هزینه های درمان بالا بود. نمی توانستم او را به پزشک ببرم. هزینه های درمان پوریا روی دوش پدرم افتاد. پدرم هم تنگ دست است. از دست های پیرش خجالت می کشیدم.”

۱۵-۶-۱۰-۱۲۶۳۳۱
پوریا با بیماری بزرگ می شود. فامیل به کمک درمان پوریا می آیند. درمان، اما گران است. پوریا هفت ساله می شود. بیماری را هم به کانکس کلاس می برد. روستایشان دبستان ندارد. پوریا و دیگر دانش آموزان الفبا را میان شیشه های شکسته و صندلی های رنگ و رفته کانکس می خوانند. کتاب و درس با بیماری پوریا خوانده می شوند. درد پوریا هم چنان ادامه دارد تا این که گزارش پوریا در یکی از پایگاه های خبری لرستان منتشر می شود.
بعد از انتشار گزارش پوریا، خَیری که دامپزشک است و از شهرستان کوهدشت، هزینه های درمان پوریا را تا سلامتی کامل به همراه هزینه های تحصیل متقبل می شود. پوریا دوباره زیر درمان قرار می گیرد و این بار حالش به سلامت می شود؛ اما هنوز جای بیماری با سوزش و خارش در بدنش به جاست و کودکی اش را و دنیای مادرش را می خراشد.

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۷۵۵غمنامه ۷
همه حسرت های ناشنوا
زهرا میان حلقه فرزندانش نگین شده. فرزندانش دور تا دور او را گرفته و گاهی به اشاره ی دست ها یا تکان دادن سر بر حرف هایش نگاه می کنند:”خیلی از شب ها فرزندانم بدون حتا تکه ای نان می خوابند؛ حتا گاهی پول خریدن یک نان خشک را هم نداشته ام. وسایل خانه ام را حراج زدم؛ حتا قابلمه ی خانه ام را. دستم را به سوی هیچ کسی دراز نکردم؛ جز پروردگار.”
زهرا خانه های سنگی “ضرون” را ترک کرده و به کوهدشت آمده است. ۷ فرزند زهرا در خانه ی کوچک روستا جا نمی شدند. ۳ فرزند زهرا ناشنوا هستند و سمعک ندارند. زهرا برای سمعک فرزندانش بارها و بارها و به مدت ۹ سال به بهزیستی کوهدشت مراجعه کرده؛ اما فقط پاسخ “بودجه نداریم” او را راهی خانه اش کرده است: “این مدت فقط یک سمعک به یکی از فرزندانم تعلق گرفت که آن هم قالبش خراب است و بارها برای تعمیر قالب به بهزیستی مراجعه کردم؛ اما باز پاسخ “بودجه نداریم”؛ مرا شرمنده فرزندانم کرد.”

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۶۵۷غمنامه ۶
حرف های بریده بریده ی علی اصغر، حرف های زهرا را قطع می کند. علی اصغر فرزند ناشنوای زهرا به مادر نزدیک می کند. حرف های بریده بریده نمی تواند علی اصغر را راضی کند. نگاهش را به سمت مادر می برد. پهنای اشک است که صورت زهرا را قرمز کرده:”از سوی بهزیستی و برای ۳ فرزند ناشنوایم تنها ماهی ۵۰ هزار به حسابم واریز می شود.”
علی اصغر، مِن مِن کنان دستش را به صورت مادر می کشاند. دست های کوچک علی اصغر در سینه ی تپیده ی مادر آرام می گیرد.

کودکی را با قرمزی چشم نگاه می کنند
پیرزنی را کشان کشان یک پیرزن دیگر به سمت سیاه چادر می آورد. پیرزن از عهده حمل همسایه شان برنمی آید. به ناچار او را روی زمین می کشاند. پاهای پیرزن با سنگ و شن یکی می شود و رگه های خون روی زمین می غلتد.
صدای پیرزن از دور بلند می شود.”کمک! کمک!” پزشک ها پیرزن را با خود به درون سیاه چادر می برند. سِرُم از دست های رنجور پیرزن آویزان می شود. رگ های دستش به سختی پیدا می شود. پیرزن دیگر بر بالین همسایه شان دوزانو می نشیند:”خدا رحم کرد و پزشک در این جا هست.” آن روز شبکه بهداشت و درمان کوهدشت برای ویزیت رایگان به منطقه “ضرون” آمده بودند.
منطقه ضرون با وجود ۲۵۰۰ نفر جمعیت متغیر و قریه های متفاوت تنها یک خانه بهداشت و یک بهورز دارد. ۹ قریه منطقه با جاده های صعب العبور را خانم نصرت بانو موسوی -بهورز منطقه-؛ آن هم با پای پیاده و بدون هیچ وسیله ای از صبح تا پاسی از شب زیر پا می گذارد. داروهای خانه ی بهداشت جوابگوی مردم منطقه نیست و حتا گاهی قرص های استامینوفن را هم در قفسه های خانه بهداشت ندارد و این گونه کودکان ضرون، کودکی را با درد و سوزش و قرمزی چشم نگاه می کنند.

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۳۴۰غمنامه ۵
چشم به راه معجزه
به دیوار خانه کاه گلی تکیه زده. قد خمیده اش با دیوار راست می شود. لَچِکش را دور سر بسته و با چشم های چروکیده اش به دختر خیره می شود. پسر فاطمه از دنیا رفته و حالا نوه اش با او زندگی می کند. فاطمه و صدای پیرگرفته اش از لابلای بلوط ها بیرون می آید:”بیش از سی سال است که روزهایمان در روستا به سختی سپری می شود.”
خانه فاطمه، نه دیوارهای کاه گلی درست و حسابی دارد و نه سقف محکمی برای زندگی. سقف های چوبی آب را در زمستان ها از خود عبور می دهد و باران، روی نداشته های زندگی شان چکه می کند.
برای فاطمه و دیگر اهالی، “امامزاده ظنور” یک دنیا است. “امامزاده ظنور” از نوادگان امام موسی کاظم(ع) در منطقه ی ضرون است و بنا به گفته اهالی، این امامزاده، مراقب منطقه است. فاطمه پَره ی لَچِکش را به دور سرش می اندازد.”ما کسی در این جا نداریم؛ مگر امامزاده ظنور برای ما معجزه ای بکند.”

۱۵-۶-۱۰-۱۱۴۹۴۱دهیار خانم
هیچ چیز، جز خداوند در خانه ندارند
با همسرش سوار موتور سیکلت به سمت منطقه ضرون می آیند. جاده صعب العبور منطقه، لباس ها و صورتشان را خاکی کرده است. جاده سخت و هوای پر از ریزگردها دیگر برای دوندگی هایشان مانعی نیست. عذرا شاهی وند، دهیار روستای علی حسین آباد و همسرش محمد سیدی بیش از هر کسی دیگری بر رنج های منطقه آشنا هستند:”منطقه ضرون حتی مسجد هم ندارد و مردم آیین های مذهبی شان را در امامزاده برگزار می کنند. صحن کوچک امامزاده هم جوابگوی اشتیاق جمعیت که از سادات هم هستند؛ نیست.”

۱۵-۶-۱۰-۱۲۰۵۸غمنامه ۱۲
عذرا شاهیوند با پای پیاده تمام سنگلاخ ها را زیر پا می گذارد. سنگلاخ ها و خستگی ها او را به زیر سایه ی درخت بلوط می کشاند. نفسی تازه می کند. چادرش را مرتب می کند. دستی به لباس های خاکی اش می زند. هر چه دست بر خاک می ساید؛ باز هم جای خاک ماسیده به جاست:”طرح هادی در منطقه ضرون اجرا نشده و آب و فاضلاب به داخل روستا هدایت می شود و وضع بهداشتی را هر روز بدتر می کند.”
در منطقه ضرون امکان ۸۰۰ هکتار باغداری وجود دارد؛ اما دست های خالی مردم نمی تواند نهال ها را به ثمر برساند که از ۲۰ میلیون وام باغداری جهاد کشاورزی به ازای هر هکتار هنوز خبری نیست و نه تنها نهال های ضرون به ثمر نمی رسد؛ بلکه آرزوها و حسرت هایشان و مادربزرگ ها برای کودکان، شهرزادی را قصه می کنند که هیچ چیز و هیچ کس، جز خداوند در خانه ندارد.

 

۱۵-۶-۱۰-۱۱۴۷۴۰ظنور ۲۲۲۲

۱۵-۶-۱۰-۱۱۵۱۴۴غمنامه ۲