برف، یک لیوان چای داغ و شعری از رضا حسنوند
«بانوی دانا» حکیمی را زنی گفت از سردرد که من در خانه ام دارم یکی مرد زاخلاق بدش پیوسته زارم سرشک از دیده های خویش بارم شوم آزرده از نیش زبانش نگردد رام دل یکدم عنانش ندارد یک اثر از آدمیت درآزار دل من کرده نیت ندارد یک نشان از زندگانی مرا تدبیربنما گرتوانی حکیم […]
«بانوی دانا»
حکیمی را زنی گفت از سردرد
که من در خانه ام دارم یکی مرد
زاخلاق بدش پیوسته زارم
سرشک از دیده های خویش بارم
شوم آزرده از نیش زبانش
نگردد رام دل یکدم عنانش
ندارد یک اثر از آدمیت
درآزار دل من کرده نیت
ندارد یک نشان از زندگانی
مرا تدبیربنما گرتوانی
حکیم رازدار نکته فرما
چنین فرمود ای بانوی دانا
مرا از گرگ مویی لازم افتد
که درمان گربود آن موی صدبد
زن درمانده شد جویای آن موی
قضارا دید گرگی هم درآن کوی
سرانگشت محبت باز بگشاد
به نیکی گرگ دردام وی افتاد
محبت دید زان زن شداسیرش
چوسلطان گرگ شد زن شد وزیرش
چو زن آن گرگ را در دام خود دید
زموی گرگ تاری موی چند چید
شتابان آمد و آن موی دردست
زشادی خویش بفشردو دهان بست
چو نزدیک حکیم آمد هراسان
حکیمش گفت برده موی پنهان
زن از روی شعف آن دسته ی موی
بدو داد و گشود از دیده ها جوی
حکیم اندرشگفت از کرده ی زن
به هردو دست شد برفرق خود زن
که گرگ از مهر تو گردیده آرام
شگفتا آدمیزاده نشد رام
چو آن درنده خو لطف ترادید
چوگل در دامن مهر تو غلطید
تراهمسر بشر نی همچو گرگ است
جلیل است و رفیع است و بزرگ است
محبت کن کزو بینی محبت
محال است از بدی چینی محبت
به خارستان گلی هرگز نزاید
زنیکی نیکی از بد بد برآید
چوزن پی برد راز کرده ی خویش
سرشرمندگی افکند در پیش
وزان پس مهربانی شد شعارش
بسی گل داد باغ روزگارش
شاعر: استاد رضا حسنوند(شوریده لرستانی)
درود فراوان بر استاد حسنوند
[پاسخ]
دست مریزاد ای شوریده لرستان
[پاسخ]
عبرت انگیز و عالی بود.استاد حسنوند خدا قوت . پایدار و سالم باشی
[پاسخ]