۲۴ بهمن،سالروز مرگ فروغ است؛ زنی که با شعر زندگی میکرد
به جرأت میتوان فروغ فرخزاد را یکی از چند زن ایرانی دانست که با زبان شاعری، آموختهها و اندوختههایش را از دنیای مدرن به تصویر کشیده و لایهای نوین از زندگی انسان معاصر را ارائه داده است؛ وجود مفاهیم و مقولات مدرن ادبی و فرهنگی، فروغ را ثبت کننده اندیشههای مدرن ایرانی معرفی میکند. فروغ […]
به جرأت میتوان فروغ فرخزاد را یکی از چند زن ایرانی دانست که با زبان شاعری، آموختهها و اندوختههایش را از دنیای مدرن به تصویر کشیده و لایهای نوین از زندگی انسان معاصر را ارائه داده است؛ وجود مفاهیم و مقولات مدرن ادبی و فرهنگی، فروغ را ثبت کننده اندیشههای مدرن ایرانی معرفی میکند. فروغ آموخته شعر سنتی و نیمایی است و ارتقادهنده زبان به زبانی که در خدمت بیان احساسات سرکوب شده زنانه است. او با بهره گیری از فرم مدرن شعری، محتوای زیباشناختی، اجتماعی و طبیعی به حس انسانی زن شاعر اوج بخشیده و مدرنیسم ادبی ایران را به زمینههای ساختارشکنانهای کشاند که پیش از او در میان شاعران زن سابقهای نداشت.
فروغ فرخزاد در ۸ دی ماه ۱۳۱۳ خورشیدی در تهران به دنیا آمد؛ دورهای که تهران به شدت تجربه مدرنیته را میآزمود و فرهنگ و جامعه ایرانی درصدد برآوردن بخش عمدهای از آرمانها و مطالبات مشروطیت به سر میبرد. تقلا در عرصههای تجدد و سخت جانی سنت به زانو در آمده، دوگانگی اجتماعی ایجاد کرده بود و همین هم در خانواده و محیط تربیتی فروغ آشکار بود و زمینههای شکل گیری شخصیت عصیانی و معترض او را پدیدار ساخت.
شخصیت فکری و ادبی فروغ در دهههای ۲۰ تا ۴۰ بالید؛ دورانی که ایران رویدادهای سرنوشت سازی را تجربه میکرد. فضای سیاسی آشفته و دگرگونی اقتصادی به همراه شکوفایی مدرنیسم ادبی و هنری، نوسازی و دیکتاتوری در تاریخ معاصر ایران، دربردارنده حکایت آن دوران است. شعر فروغ الهام گرفته از زمانهاش بود و فراتر از آن، نام و اندیشه شاعر را در تاریخ مدرن اندیشی ایرانیان به ثبت رساند. فروغ فرخزاد به سن ۳۲ سالگی در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ بدرود حیات گفت.
خودیابی و شعری که زندگی است
فروغ با آگاهی از تحول زمانه و دگردیسی در فرم و محتوای شعر فارسی که ریشه در اشعار نیمایی دارد، خوانندهاش را با تأملات خود آشنا میسازد: «مردم شعرم را نباید به سرعت بخوانند. آنان باید آن را بچشند و بکوشند تا احساسش کنند.» چرا که به تعبیر خودش: «من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم- در یک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ این زندگی، خصوصیات خودش را دارد. راز کار این است که این خصوصیات را درک کنیم و بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر کنیم.»
بر این اساس فروغ به سنجش شعرهایی میپردازد که به دور از بیان احساسی شاعر و تحت تاثیر فضای غالب و از پیش تعیین شده فرهنگی و ادبی سروده میشوند: «میدانید بعضی شعرها، مثل درهای بازی هستند که نه این طرفشان چیزی هست نه آن طرفشان، باید گفت حیف کاغذ. به هر حال بعضی شعرها مثل درهای بستهای هستند که وقتی بازشان میکنی میبینی گول خوردهای، ارزش باز کردن نداشتهاند، خالی آن طرف آنقدر وحشتناک است که پُر بودن این طرف را جبران نمیکند.»
فروغ به صراحت نگاهاش به شعر را از معیارها و فرمهای سنتی جدا میکند: «شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم، خود به خود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته- فرق نمیکند- شعر وسیلهای است برای ارتباط با هستی، با «وجود» به معنی وسیعش. خوبیش این است که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید: من هم هستم، یا من هم بودم. در غیر این صورت چطور میشود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم چیزی را جستجو نمیکنم، بلکه در شعر خودم تازه «خودم» را پیدا میکنم.»
با این دیدگاه، فروغ تعریف تازهای از شعر میکند؛ تعریفی ساختارشکنانه و خارج از عرف سنتی شاعران ایرانی: «شعر اصلا جزئی از زندگیست و هرگز نمیتواند جدا از زندگی و خارج از دایره نفوذ تأثراتی باشد که زندگی واقعی به آدم میدهد. زندگی معنوی- حتی زندگی مادی- را هم میشود کاملا با «دیدی شاعرانه» نگاه کرد. اصلا شعر اگر که به محیط و شرایطی که در آن به وجود میآید و رشد میکند، بیاعتنا بماند هرگز نمیتواند شعر باشد.»
هم چنان که فروغ، شاعری را برآمدی از هویت فردی شاعر میخواند: «به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن» در تمام زندگی است! شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند، بعد تمامی میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر. خوب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم.»
من خوشبختانه زنام!
فروغ به تأکید از زنانه بودن شعر مینویسد: «اگر شعر من یک مقدار حالت زنانه دارد، خب این خیلی طبیعی است که به علت زن بودنم است. من خوشبختانه یک زنام، اما اگر پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاید، فکر میکنم دیگر جنسیت نمیتواند مطرح باشد. من اگر فکر کنم چون یک زن هستم پس تمام مدت باید راجع به زنانگی خودم صحبت کنم، این نه به عنوان یک شاعر بلکه به عنوان یک آدم، دلیل متوقف بودن و یک نوع از بین رفتگی است. چون آن چیزی که مطرح است، این است که آدم جنبههای مثبت وجود خودش را جوری پرورش دهد که به حدی از ارزشهای انسانی برسد. اصل کار آدم است. زن و مرد مطرح نیست. به هر حال، من وقتی شعر میگویم آن قدرها به این موضوع توجه ندارم و اگر میآید خیلی ناآگاهانه است، جبری است.»
گرچه در هنر بین زن و مرد فرقی نیست اما در زندگی اجتماعی هست و بر این اساس است که فروغ به عصیان هویتی میرسد. خودش میگوید: «فشار زندگی، فشار محیط و فشار زنجیرهایی که به دست و پایم بسته بود و من با همه نیرویم برای ایستادگی در مقابل آنها تلاش میکردم، خسته و پریشانم کرده بود. من میخواستم یک «زن» یعنی یک «بشر» باشم. من میخواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و حق فریاد زدن دارم و دیگران میخواستند فریادهای مرا بر لبانم و نفسم را در سینهام خفه و خاموش کنند. آنها اسلحههای برندهای انتخاب کرده بودند و من نمیتوانستم بیشتر بخندم، نه اینکه خندههایم تمام شده بودند، نه، بلکه نیرویم تمام شده بود و من به خاطر اینکه انرژی و نیروی تازهای برای «باز هم خندیدن» کسب کنم، ناگهان تصمیم گرفتم که مدتی از این محیط دور شوم.»
فروغ اسیر
فروغ اولین مجموعه شعری خود را با نام «اسیر» در سال ۱۳۳۱ منتشر کرد؛ اشعار این دفتر اولین تکانههای دگرگونی اندیشگی و شخصیتی را از ذهن فروغ به قلماش جاری میکند؛ زن/شاعری که در خوابگردی، خودش را مورد خطاب قرار میدهد و مثل صادق هدایت، برای سایهاش که ردی واقعی از هویت زنانه اوست، میسراید: «سایه یی روی سایه یی خم شد/در نهانگاه رازپرور شب/نفسی روی گونهای لغزید/بوسهای شعله زد میان دو لب.»
تفاوت نگارش فروغ برای سایه با نوشتار هدایت برای سایهاش، به تفاوت عوالم زنانه و مردانهای برمی گردد که هر کدام از آنها در پی بیان واقعی آن بودند. خواب برای فروغ در اولین اشعارش، بدیلی برای معشوق واقعی است؛ بدیلی که با شکسته شدن قالبهای تبعیض آمیز، متولد خواهد شد و در جای واقعیاش، مورد خطاب شاعر قرار خواهد گرفت: «من غنچه شکفته مهتابست/ باید که موج نور بیفشاند/ بر سبزه زار شب زده چشمی/ کاو را به خوابگه گنه خواند.»
شعر «رمیده» در این دفتر، حکایت تکانههای اولیهای است که ذهن و زبان فروغ را در پرسش از هستیاش و هویت جنسیاش به بند کشیده است: «گریزانم از این مردم که با من/ به ظاهر همدم و یک رنگ هستند/ ولی در باطن از فرط حقارت/ به دامانم دو صد پیرایه بستند.»
در این دفتر، فروغ هنوز گرفتار نوستالژی و غم غربتی است که از دوره جوانیاش با خود به دوران تحولات شخصیتیاش آورده است. با این حال، بنیانهای ساختارشکنانه فروغ از اخلاقیات مردسالارانه و روآوری به بیان شفاف و جسارت آمیز جنسیتی را میتوان در ابیات این دفتر شعری فروغ دید. به تعبیر خود فروغ: «در «اسیر» من فقط یک بیان کننده ساده از دنیای بیرونی بودم. در آن زمان شعر هنوز در من حلول نکرده بود، بلکه با من هم خانه بود، مثل شوهر، مثل معشوق، مثل همه آدمهایی که چند مدتی با آدم هستند. اما بعدا شعر در من ریشه گرفت و به همین دلیل موضوع شعر برایم عوض شد. دیگر من شعر را تنها در بیان یک احساس منفرد درباره خودم نمیدانستم، بلکه هر چه شعر در من بیشتر رسوخ کرد، من پراکندهتر شدم و دنیاهای تازه تری را کشف کردم.»
دفتر «اسیر» آکنده از احساسات زنانه و بیان جسارت آمیز آنان است؛ احساساتی که رنگ و خصلت طبیعی دارند و هنوز تا ارتقا به دانایی مدرنیستی و فرهنگ زنورانه، به سالیانی زمان نیاز دارند؛ «تا کی زدرد عشق سخن گویی/ گر بوسه میخواهی از لب من بستان.» طرفه آنکه احساسات بیان شده در شعر فروغ، به دور از معیارهای انتزاعی و متافیزیکی است و خصلتی عینی و زمینی دارد: «من صفای عشق میخواهم از او/ تا فدا سازم وجود خویش را/ او تنی میخواهد از من آتشین/ تا بسوزاند در او تشویش را.»
جوانههای اولیه گسست از باورهای سنت قدمائی هم در اشعاری از این دفتر هویداست: «بهشت و حور و آب کوثر از تو/ مرا در قعر دوزخ خانهای ده/ کتابی خلوتی شعری سکوتی/ مرا مستی و سکر زندگانی است/ چه غم گر در بهشتی ره ندارم/ که در قلبم بهشتی جاودانه است.»
فروغ پشت دیوار
دومین دفتر اشعار فروغ «دیوار» است که در سال ۱۳۳۵ منتشر شد. فروغ در این مجموعه به عمق ایدههایی میپردازد که در دفتر نخستین اشعارش آنها را سروده است؛ ایدههایی که در واقعیت زندگی او جای دارند و با فرارفتن از احساس گرایی صرف، به خردمندی میرسند که ساختارشکنیهای اخلاقی و جنسیتی را در مراحل پختگی انسانی و آرمانی فروغ عرضه خواهند کرد.
اعتراضات فروغ بر اخلاقیات سنتی و عرفیات مردانه، با شعر گناه در این دفتر پایههای اصلی رشد فکری و اخلاقی فروغ است تا به ساحت فراجنسیتی و شیوع احساسات زنانه در فرهنگ ایرانی و ادبیات مدرنیستی برسد: «گنه کردم گناهی پر زلذت/ در آغوشی که گرم و آتشین بود/ گنه کردم میان بازوانی/ که داغ و کینه جو و آهنین بود.»
گذار از باورهای ارزشی و اعتقادات دینی با افتخار به گناه در شعر فروغ شکل میگیرد. گناه مفهومی دینی است که ارزیابی اخلاقیات را در تقابل آن با ثواب بر عهده دارد و فروغ با ارزش گذاری دوباره ارزشها، آن را به زیر سنجش اخلاقی و بیان زنانه میکشد. فروغ نقش حوا در کشاندن آدم به سوی شناخت هویت خود را هم از نظر دور نمیدارد؛ کاری که آدم را از خدا دور و به سوی هویت زمینی و انسانی در واقعیت زندگی راهبر شد.
شعر فروغ اصالت را به زن میدهد و هویت یابی او را پیش از هویت یابی -به معنای دستیابی به آگاهی- مرد قرار میدهد. اشعار اولیه فروغ که در پسین دفترهایش تعالی مییابند و به اوج دانایی فراجنسیتی میرسند، زن را با گذراندن از عرصههای جنسی، به اروتیک عاشقانه و انسانی میرسانند که در تاریخ هزار ساله ایران سابقهای نداشته است. فروغ با گسستی از گذشته و پیوستی مدرنیستی به شروع هویت یابی زنان -ثمرهای تأخیر افتاده از آشنایی ایرانیان با مدرنیته و استقرار ناتمام پروژه مشروطیت- ایدههای تساوی طلبانه را به نکات ارزندهای میرساند و در این تلاشاش، به درستی از پایههای زیستی به زمینههای اخلاقی میگذرد و با عرف زمانه درمی افتد و سکون و ثبات اخلاقیات را در پای تغییر و تحول اخلاق و بنیانهای فردی آن، از گردونه ذهن و زبان بیرون میریزد.
رویا بینی و توقف در مفاهیم پیشین در این دفتر هم از موضوعیت برخوردار است: «با امیدی گرم و شادی بخش/ با نگاهی مست و رویایی/ دخترک افسانه میخواند/ نیمه شب در گنج تنهایی.» فروغ بمانند اشعاری از دفتر قبلی، به چالش الگوهای رفتار احساسی و جنسی سنت میرود؛ «نام مرا به ننگ آلایند/ اینان که آفریده شیطانند/ اما من آن شکوفه اندوهم/ کز شاخههای یاد تو میرویم/ شبها ترا به گوشه تنهایی/ در یاد آشنای تو میجویم.»
عصیان یا هبوط به ارض
«عصیان» سومین دفتر اشعاری است که فروغ در سال ۱۳۳۶ آن را منتشر کرده است؛ در این دفتر فروغ ایدههای مدرنیستیاش را از اخلاق فردی به زمینههای اجتماعی میکشاند و با دگردیسی مفاهیم احساسی، به مصادیق انسانی میپردارد؛ اگر در دفترهای پیشین، فروغ از بیهودگی گناه اجتماعی و جنسی مینوشته، در این دفتر از متافیزیک باوری دینی به انسان گرایی عرفی میسراید؛ «عصیان بندگی» از مواجهه خردمندانه شاعر با باورهای دینی میپرسد؛ پدیدهای که در فرهنگ دینی، بدعت است و مذموم و گناه.
پرسش پایه اساسی ذهنیتی است که از اطاعت و بندگی خارج و در زمان و مکان اندیشیدگی قرار میگیرد. در این اشعار، فروغ با به کار گرفتن اسطوره آگاهی که باعث رانده شدن آدم از بهشت برین و هبوط آن به زمین در ادبیات دینی، تاریخ اندیشی و اندیشه تاریخی را در پرسش جای میدهد؛ در ادیان دینی آدم آنگاه که به وضعیت خود آگاه شد و بر هستی خود شناخت یافت، از درگاه خداوندی رانده و محکوم به زندگی در سرادنیای دوری از خدا شد.
فروغ در سیر تحولی خود، جویای پاسخ به پرسشهایی است که بر ذهن و جانش در دفترهای پیش جاری شدهاند و او را به گذار از وادی حسرت و حیرت به مکان شک میرانند؛ آغاز این دفتر نیز با پرسشهایی است که فروغ را رها نکردهاند: «بر لبانم سایهای از پرسش مرموز/ در دلم دردیست بیآرام و هستی سوز/ راز سرگردانی این روح عاصی را/ با تو خواهم در میان بگذاردن امروز»
سوالات فروغ انگارههای وجودی است و مخاطب خود را نماد متافیزیکی و سنتی خدا قرار میدهد و از مقام بندهای پرسنده او را خطاب میکند. مجموعه پرسش و پاسخی که با گستاخی و بیپروایی پیش میرود، در واقع از ساحت سنتی بیرون است؛ در سنت و سنت دینی، پرسش جایی ندارد و بنده آفریده در یک ناارتباط یک سویه، فقط باید به دستورات ارسال شده عمل کند و اعتقاد ورزد. اما فروغ سودای پرسش دارد و با پرسش بر طرح از پیش داده و متافیزیکی عصیان میکند: «آه… آیا نالهام ره میبرد در تو؟ / تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را/ یک زمان با من نشینی، با من خاکی/ از لب شعرم بنوشی درد هستی را/ سالها در خویش افسردم ولی امروز/ شعله سان سر میکشم تا خرمنت سوزم.»
اشعار دفتر «عصیان» روزآمدی از اندیشههای خیامی و پرسیدنهایی انسانی از ساحت خداوندی است. در ادامه فروغ «عصیان» را ملموستر میکند و آن را به «عصیان خدایی» ارتقا میدهد: «ای خداای خنده مرموز مرگ آلود/ با تو بیگانه ست دردا، نالههای من/ من تو را کافر، تو را منکر، تو را عاصی/ کوری چشم تو، این شیطان خدای من.»
فروغ فرخزاد در بیان روحیه عصیانگرش چنان میسراید که واژگان رئالیستی را قدرت بیان آنها نیست و شعر فروغ در کنار تصویر ناتورالیستی از وضعیت انسان/شاعر عاصی، در بیان چهره پردازانه از مفاهیم متافیزیکی چون بهشت و دروخ، فرشتگان و فضای روحانی، به کرانههای سوررئالیستی میرسد: «ز دل فریاد کردم کای خداوند/ من او را دوست دارم دوست دارم/ صدایم رفت تا اعماق ظلمت/ بهم زد خواب شوم اختران را/ غبارآلوده و بیتاب کوبید/ در زرین قصر آسمان را/ ملائک با هزاران دست کوچک/ کلون سخت سنگین را کشیدند.»
شعر «بازگشت» در واقع بازگشت فروغ از متافیزیک به شرایط عینی و واقعی پیرامونش است که در آن به توصیف روزانهها از برخوردها، باورها، اندیشهها و احساسات میپردازد؛ شادخواری واقعی فروغ با شعر «زندگی» شروع میشود: «آهای زندگی منم که هنوز/ با همه پوچی از تو لبریزم/ نه به فکرم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم.»
تولدی دیگر
چهارمین دفتر اشعار فروغ با نام «تولدی دیگر» که به سال ۱۳۴۱ منتشر شد، گذار شاعر را از معیارهای ادبی و ماهوی پیشین خود نشان میدهد: «آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/ آن روزهای سالم و سرشار/ آن اسمانهای پر از پولک/ آن شاخسارهای پر از گیلاس/ آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر/ آن بامهای بادبادکهای بازیگوش/ آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها.»
فروغ درباره این دفتر از اشعارش مینویسد: «من در مورد کار خودم قاضی ظالمی هستم… وقتی به کتاب «تولدی دیگر» نگاه میکنم، متأسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی خیلی کم است. از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم. من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن، سن کمال است. به هر حال، یک جور کمال. اما محتوای شعر من سی ساله نیست. جوانتر است. این بزرگترین عیب است در کتاب من. باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم. تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم. همینطور پراکنده خواندهام و تکه تکه زندگی کردهام و نتیجهاش این است که دیر بیدار شده ام- اگر بشود اسم این حرفها را بیداری گذاشت.»
در این دفتر با مفاهیم و دغدغههای تازه فروغ آشنا میشویم. گذشت روزهای خوش پیشین و ورود شاعر به مسئولیت انسانی بنیان این دغدغه هاست. اضطراب زندگی در دنیایی جدید نیز از دلمشغولیهای فروغ است: «عشق غمناکم با بیم زوال/ که همه زندگیام میلرزد/ چون ترا مینگرم/ مثل این است که از پنجره ای/ تک درختم را سرشار از برگ/ در تب زرد خزان مینگرم/ مثل این است که تصویری را/ روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم.»
این دلهرهها فروغ را به برهوت آگاهی میکشاند و زمینه را برای رسیدن به آگاهی نوین مساعد میسازد. شعر «آفتاب میشود» از صادقانهترین شعرهای فروغ است که به روایت دگردیسی آگاهی او اشاره میکند: «نگاه کن/ تمام هستیام خراب میشود/ شرارهای مرا به کام میکشد/ مرا به اوج میبرد/ مرا به دام میکشد.»
ورود فروغ به دورهای از روابط عاشقانه که بعد از آن تجریه کودکانهاش در امر ازدواج به آن رسیده است از یک طرف و سفر به دنیای مدرن و تنفس در فضای آزاد آنجا از طرف دیگر به همراهی غنا بخشی به آموختههایش و حضور در فضای سینمایی، تمامی زیست فرهنگی و شعری فروغ را از پایه و اساس به دگرگونی فرهنگی و اخلاقی کشاند و فروغ را در مقام شاعری نوگرا و ادیبی زنورانه تثبیت کرد؛ شعر «روی خاک» از این جنبه گویای وضع و حال فروغ است: «روی خاک ایستاده ام/ با تنم که مثل ساقه گیاه/ باد و افتاب و اب را/ میمکد که زندگی کند/ بارور زمیل/ بارور زدرد.» با این حال دلهره زندگی در جهان مدرن و ناآشنای فروغ در شعر «باد ما را خواهد برد» بهتر نمایانده میشود؛ دلهرهای که آلام دهندهاش عشق است: «در شب کوچک من دلهره ویرانیست/… / من غریبانه به این خوشبختی مینگرم/ من به نومیدی خود معتادم/… /ای سراپایت سبز/ دستهایت را چون خاطرهای سوزان در دستان عاشق من بگذار/ و لبانت را چون حسی گرم از هستی/ به نوازشهای لباهای عاشق من بسپار/ باد ما را خواهد برد.»
آیههای زمینی
گسترده این آگاهی مدرن فروغ از احساسات شخصی گذشته و مسائل اجتماعی و تلاطمهای سیاسی را هم در برمی گیرد و در اشعاری دیگر از این دفتر، نگاهی زیباییشناختی و انسان مدارانه به ثبت میرسند.
در شعرهای این دفتر و دفتر بعدی، فروغ از بیان حالات اروتیک گذشته و پای در مکان عشقی میگذارد که در کنار سکس، حکایت دلدادگی صمیمانه و برابر را بر زبان شعری او و زندگی شخصیاش جاری میکند. شعر «وصل» در کنار زدگی عشق افلاطونی صوفیان، به این عشق مدرن میپردازد که جسم و جان را در میعادگاه عاشقانه به تصویر کشیده است: «در امتداد آن کشاله طولانی طلب/ و آن تشنج، آن تشنج مرگ الود/ تا انتهای گمشده من/ دیدم که میرهم/ دیدم که میرهم/ دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورد/… / در یک دیگر گریسته بودیم. در یک دیگر تمام لحظه بیاعتبار وحدت را/ دیوانه وار زیسته بودیم.»
با این توصیفات، شعر «در خیابانهای سر شب» حکایت شادخواری فروغ است از پس سکسی اوج گیرنده و تعالی بخش: «او مرا تکرار خواهد کرد/ آه میبینی/ که چگونه پوست من میدرد از هم/ که چگونه شیر در رگهای ابی رنگ پستانهای سرد من/ مایه میبندد.»
بعد از این مراحل است که به یکی از شاخصهای شعری فروغ در «آیههای زمینی» میرسیم: «دیگر کسی به عشق نیاندیشید/ دیگر کسی به فتح نیاندیشید/ و هیچ کس/ دیگر به هیچ چیز نیاندیشید/ در غارهای تنهایی/ بیهودگی به دنیا آمد.» در این اشعار، پژواکی از وضعیت بهم ریخته اجتماعی و سیاسی آن دوران را میبینیم. آن به هم ریختگی پیرامون فروغ که هم در شعرش نمایان است و «هدیه» که بیش از ۶ سطر نیست، حکایت بازگشت ناامیدی به شاعر است: «من از نهایت شب حرف میزنم/ من از نهایت تاریکی/ و از نهایت شب حرف میزنم/ اگر به خانه من آمدی برای من از مهربان چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.»
فروغ با آگاهی از نهایت شب در حس و اجتماع، در شعر «به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد» از ناامیدی به امیدواری میگذرد که ریشه در عشق و طراوت انسانی دارد: «در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد.» با این شرایط فروغ در شعر «تولدی دیگر»، باززایی انسانی را در جامعهای شب گرفته و سیاسی به فنا رفته را در حجم خط زمان به تصویر میکشد: «و بدین سان است/ که کسی میمیرد/ و کسی میماند/ هیچ صیادی در جوی حقیر که به گودالی میریزد مرواریدی صید نخواهد کرد/ من/ پری کوچک غمگینی را/ میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/ و دلش را در یک نی لبک چوبین/ مینوازد آرام آرام/ پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.»
ایمان بیاوریم
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» آخرین و ششمین دفتر اشعار فروغ فرخزاد است که در سال ۱۳۴۲ منتشر و اوج شاعرانگی او را هم در محتوا و هم در قالبهای شعری در خود جای داده است. فروغ در این دفتر، به ساحت زیباشناختی ادبیات مدرنیستی در دلمشغولیهایش به انسان و انسان گرایی فراتر از جنسیت گذر میکند. به باورم تمامی آغاز و رشد و نهایت شخصیت و اندیشه فروغ فرخزاد در جای جای ابیات این اشعار هویداست، بدون اینکه نیازی به تحلیل و تشریح آنها داشته باشم، خود فروغ عریان و شفاف به بازگویی احساسات و عوالم شخصیاش پرداخته و آنها را در زمینههای اجتماعی و سیاسی ایران دهه چهل ارائه نموده است. روایت به نگاه زنی تنها است: «من راز فصلها را میدانم/ و حرف لحظهها را میفهمم/ نجات دهنده در گور خفته است /… / من عریانم، عریانم، عریانم/ مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم/ و زخمهای من همه از عشق است/ از عشق، عشق، عشق.»
تمامی این شعر حکایت پختگی، به گشودگی رسیدن تجربههای فروغ از احساسات زنانه و شرایط اجتماعی است که او را در تنهاییاش به آستانه فصلی سرد و زمستان اندیشه رسانده است. فروغ به فکر باغچه است و بازگشتی وجودی به طبیعت را از سر میگذراند؛ بازگشتی که از فرهنگ و جامعه پالوده شده و در جسم و جانش سکنا گزیده است. در شعر «کسی که مثل هیچ کس نیست» از آخرین دفتر شعری فروغ، انعکاس مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه ایرانی را به وضوح میتوان تشخیص داد؛ فروغ نجات دهنده را در فردیت آدمی میداند و از رسولان اجتماعی و سیاسی و دینی دوری میگزیند و از ماندگاری صدا و میرانی پرنده مینویسد. گویی فروغ با تکیه بر تشخص شاعرانه خبر هولناکی را نوید میداد که دههای بعد از مرگ نابهنگامش بر ذهن و ضمیر ایرانی و بر جامعه و فرهنگ ایران زمین سایه افکند. «پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی ست.»
خدایش ببخشد و بیامرزد.
روحش شاد یادش گرامی
[پاسخ]