داستان کوتاه/ محمد رضا نظری دارکولی

  محمد رضا نظری دارکولی تفکر روباه     سه بچه روباه به قصد استقلال در زندگي از مادرشان جدا گشتند و از آن پس مي‌بايست براي شكم خود غذا تهيه مي‌نمودند؛ دو نفر از آن‌‌ها خيلي زيرك، چابك و تيز پنجه بودند و هر روز با موفقيت شكار مي‌كردند. اما نفر سوم قبل از […]

_à_ص_à_» _____د _______î _»_د___ر_ê___î _î ___ê_î_____»_ç _ê _à___ز_é_» _د_»_ذ_î

 

محمد رضا نظری دارکولی

تفکر روباه

 

  سه بچه روباه به قصد استقلال در زندگي از مادرشان جدا گشتند و از آن پس مي‌بايست براي شكم خود غذا تهيه مي‌نمودند؛ دو نفر از آن‌‌ها خيلي زيرك، چابك و تيز پنجه بودند و هر روز با موفقيت شكار مي‌كردند. اما نفر سوم قبل از انجام هر عمل آن‌قدر فكر مي‌كرد كه اگر شكار بود از چنگ مي‌گريخت.

بچه روباه‌هاي ديگر مدام بر او و اعمالش مي‌خنديدند و اجازة خوردن از شكارشان را به او نمي‌دادند. تا اين كه يك روز از شدت گرسنگي رو به مرگ مي‌رفت، تمام توانايي‌اش از دست رفته بود. در اين حال ناگهان لانة خرگوشي يافت كه خرگوش مادر در كنار تنها بچه‌اش كز كرده بودند؛ چون تصميم شكار گرفت و نزديك شد، خرگوش مادر به سرعت گريخت و او توانست به راحتي بچه خرگوش را به دهان گرفته و به لانه‌اش ببرد.

خرگوش مادر به خاطر از دست دادن بچه آن محل را به قصد جنگلي ديگر ترك كرد. اما در بين راه اندوه بر او چيره گشت و جان سپرد. بچه روباه هم‌چون در فكر فرو رفت، خوردن خرگوش را صلاح ندانسته آن را به لانه‌اش باز گرداند. سپس با شكمي گرسنه به لانه بازگشت و از شدت ضعف تلف شد.

از طرفي ديگر بچه خرگوش نيز چون كه به شير مادر احتياج داشت بدون وجود او نتوانست زنده بماند و مرد.